2 - 11 - 2017
آبشوران
مهمان امروز: علی اشرف درویشیان
علی اشرف درویشیان در سوم شهریور سال ۱۳۲۰ در شهر کرمانشاه به دنیا آمد. مادربزرگش زنی دنیادیده و باتجربه و سرد و گرم چشیده بود. در گفتن افسانهها و قصههای عامیانه مهارت عجیبی داشت. درویشیان بسیاری از افسانههای او را در کتاب افسانهها و متلهای کردی آورده است. او درباره قصههای کودکیاش میگوید: «در زندگی پای قصههای خیلی از قصهگویان نشستهام، اما مادربزرگم از همه آنها بهتر بود و به آنچه میگفت آگاهی کافی داشت. افسانه را با آب و تاب و با سود جستن از مثلها و اصطلاحات محلی بیان میکرد. آنها را با مسایل روز و نکتههای مورد علاقه ما میآمیخت، آرام و بیشتاب قصه میگفت و عقیده داشت که گفتن متل در روز سبب کسالت و خستگی میشود، بنابراین همیشه شبها و به ویژه پیش از خواب برای ما قصه میگفت. »
درویشیان در سال ۱۳۳۷ پس از گذراندن دوره دانشسرای مقدماتی کرمانشاه، هشت سال در روستاهای گیلانغرب و شاهآباد غرب آموزگار بود. در سال ۱۳۴۵ در دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی و سپس تا کارشناسی ارشد روانشناسی تربیتی درس خواند و همزمان در دانشسرای عالی تهران تا رشته مشاوره و راهنمای تحصیلی پیش رفت. از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ به سبب نوشتن کتاب «از این ولایت» و فعالیتهای سیاسی سه بار دستگیر و ممنوعالقلم شد. درویشیان در کتابهایش زندگی کودکان فرودست و مقاومت و تلاش پیوسته آنها را در زندگی نشان میدهد. به گفته خودش: «هدفم این بوده است که خودباوری را در آنها نیرو ببخشم. از طرفی با نشان دادن زندگی روزمره این کودکان خواستهام توجه آنها را به زندگی سخت و توانفرسایشان جلب کنم و با نشان دادن تضاد بین تنگدستان و ثروتمندان آنها را به مبارزه جدی با بیداد و ستم فرا بخوانم.» درویشیان شش سال به خاطر انتشار کتابهایش در زندان بود. مجموعه «فصل نان» و قصه «رنگینه» را در زندان نوشت و توسط همسرش به خارج از زندان فرستاد. او چهارم آبان به دلیل بیماری درگذشت.
مرگ را نمیتوانستم باور کنم. ننه چطور ممکن بود بمیرد؟ پس چه کسی رخت مردم را میشست؟ پس کی برای مردم کلاش میچید؟ هر وقت ما شیطانی میکردیم کی میان رانهایمان را با چنگول کبود میکرد؟ چه کسی به بابا التماس میکرد که برای عیدمان جفتی جوراب بخرد؟ چطور ممکن بود ننه بمیرد؟ او میبایستی زنده باشد تا ظرف بشوید، جارو بکند، عذرا را شیر بدهد و بغض و دردش را بروز ندهد و روی جگرش بریزد. دستهای یخزده و قاچقاچ خودش و ما را هرشب وازلین بمالد.
و برامان قصه بگوید. قصههای خوب.
ننه خوب بود. همیشه دستهایش بوی صابون میداد، بوی پول خرده میداد و قاچقاچ بود و دردناک بود…
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد