9 - 08 - 2017
آخرش میخوای چی کاره بشی؟
محمد تاجالدین- تقویم را که ورق میزنم، دقیقا شش سال و سه ماه از اولین روز کاریام در مطبوعهای حرفهای میگذرد. شش سال و سه ماه است که هر روز با خبر و رسانه درگیرم و صبحم را با چک کردن اخبار شروع میکنم و شبم را با نگاه کردن به عکسهای منتخب روزی که گذشت. تمام. دقیقا شش سال و سه ماه است که هر ماه حقوق گرفتهام، کم یا زیاد، به موقع یا دیرهنگام. شش سال و سه ماه است هر لباسی که خریدهام از پولی بوده که با نوشتن به دست آمده، هر غذایی که خریدم، هر اسکناس زبان بستهای که پای کافههای رنگارنگ خرج کردهام، هر بلیت سینما، هر لیتر بنزین و حتی شهریه دانشگاهی که نیمهتمام وسط بیابان رهایش کردم به امان خدا. شش سال و سه ماه است که من شغلم را انتخاب کردم اما هر روز وقتی میخواهم از خانه بیرون بزنم، پدرم با چهرهای حق به جانب نگاهم میکند و میگوید:آخرش میخوای چی کاره بشی؟
اینکه چرا بعد از شش سال و سه ماه کار روزنامهنگاری پدر هنوز با اصرار میخواهد این نکته را به من بفهماند که روزنامهنگاری شغل نیست سوالی است که خودش باید به آن پاسخ بدهد. ولی اینکه چرا من چند روزی است به این گفته پدر کمی عمیقتر فکر میکنم دلیلش روشن است. روشن به اندازه آفتابی که این ساعت از روز، یعنی دقیقا ۴:۲۳ دقیقه ظهر ۱۶ مرداد سال ۱۳۹۶ به دیوار اتاقی میتابد که تویش نشستهام و دارم این یادداشت را مینویسم. اتاقی رها شده میان اتوبان قم و تهران. ناکجاآبادی خشک با زمینی پاره پاره که بیشباهت به کویرهای اسم و رسمدار شرق و مرکز کشور نیست.اینکه چرا گذر کسی مثل من این ساعت از روز به این اتاق افتاده کمی مفصل است اما خلاصهاش میشود خلاصی از اجباری، اجباری به اقساط، اقساط به کمان شدن کمر.
چارهای نیست که اگر بود همین حالا زیر باد کولر روزنامه لمیده بودم و دیجستیو کاکائویی در چایی حل میکردم و انگشتانم را یله میدادم روی دکمههای کیبورد. چارهای نیست که حالا شصت کیلومتر دورتر، عرقریزان و با چشمانی قرمز شده از خماری روزهای سخت پیش رو، از شغلی مینویسم که در چشم پدر و در خیالاتم کمکم رنگ میبازد. قبلترها میگفتند اگر کارش را دوست ندارد عوضش پول خوبی به جیب میزند یا برعکس، اگر چیزی دستش را نمیگیرد، حالش خوب است. اما ما چه؟ ما هیچ، ما نگاه!
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد