24 - 03 - 2020
آدمهایی در قعر چاه
نسرین قربانی*- دلزدگی، واپسگرایی، عقبنشینی و سرآخر گریز از خود و دیگرانی که گمان میکردی اگر نه به اندازه خود، ولی نه کمتر، آنها را میشناسی. آنهایی که گمانت بر این بود دوستانی جان در یک قالباند اما وقتی خلاف این موضوع ثابت میشود، وقتی فکر میکنی به نوعی شکست خورده و فریبخورده هستی، همه را از خود دور میکنی حتی نزدیکترین شخص زندگیات که سالهایی را با هم گذراندهاید. عشق نیاز به ازخودگذشتگی، احساس وفاداری طرفین و همبستگی دارد که اگر روزی یکی از این دیوارهها فرو ریزد، به طور قطع و یقین آنچه در تمام سالها ساختهاند، فرو خواهد ریخت و اینکه جایی از این رابطه حتما عمیق نبوده. وقتی هنوز بخشی از یک مرحله از زندگی کامل نشده، به ناچار وارد مرحله بعدی میشویم، انگار فصلی از یک کتاب را نیمهخوانده رها کرده و به قسمت بعدی میرویم. به طور حتم فصل بعدی نمیتواند درک ما را نسبت به دادههای تازه کامل کند. بنابراین گیج و سردرگم میمانیم و این واقعه میتواند در پایان ما را به بنبستی عمیق بکشاند مثل چاهی که علاوه بر آنکه خود درون آن سقوط کردهایم، دیگرانی را هم با خود به قعر کشاندهایم. انگار خودم نیستم، نوشته یاسمن خلیلیفرد، دقیقا توصیف چنین آدمهایی است؛ کسانی که هر کدام به شکلی به قعر چاهی فرو رفتهاند که رشته در گذشته دور داشته است. آنها هر یک بی آنکه بخشی از عمر را تکمیل و از آن عبور کنند، به مرحله بعدی پا گذاشتهاند؛ پایی که نه این سمت است و نه آن سمت و با این حال معلق در فضایی مهآلود دست و پا میزند تا مگر خودش را به نوعی نجات دهد. آنها هیچ یک نمیدانند این عواقب گذشته است که امروز ما را میسازد و بیهوده دست و پا میزنند. آدمهای رمان، هر کدام به شکلی درگیر زندگی و مصائبی هستند که مثل باری سنگین، از گذشته به دنبال خود کشیدهاند و حالا خسته از این بار سنگین، دیگر حتی توانِ زمین گذاشتنش را هم ندارند. آدمهایی گمشده میان پشت و پسلهها خود؛ راهی و روزنهای میجویند برای برون رفت از پیله درون، اما هیچ یک نمیدانند در وهله اول تا بخش نخستین زندگی را تکمیل نکنند، رسیدن به خودشناسی و عبور از مرحله قبل امری محال است.
گاهی خودآزاری میکنیم، گاهی کسی را که بیشتر از همه دوست داریم به همان نسبت هم بیشتر آزار میدهیم و علتش را نمیدانیم و حال اینکه علت در روزهای دور کودکی است؛ چیزی که کسی نمیداند. عذاب میدهیم همدیگر را و این قدر در پیله خود تنهایی و خودآزاری فرو میرویم که به انسانی خودخواه تبدیل میشویم. کسی که گمان میکند همه چیز را میداند. در حالی که همه چیز را همگان دانند، همگان هم هنوز از مادرزاده نشدهاند. گاهی فراموش میکنیم کسی که میرود، صرفا نه به قصد برونرفت که به منظور جلب توجه و محبتی است که احساس میکند دیگر آن را مثل روزهای نخستین ندارد. البته خود او هم از مشکلات روحی و روانی عدیدهای رنج میبرد و این زنجیره همچنان به پای همه بسته است تا همدیگر را در هیچ مرحلهای تنها نگذاریم و یادمان باشد کسی هست یا کسانی هستند که کبودهای خود را با آزارهای به ظاهر مهربانانه ما، تخلیه کند.
وقتی جایی پلهای پشت سر خراب شد، دیگر نباید امید ترمیمی داشت مگر بازگشت به خودشناسی عمیق. وقتی کسی میرود و دیگر نیست و میدانی دیگر هرگز امکان نفس کشیدنش نیست، وقتی کسی میرود و میدانی دیگر هرگز برگشتی در کار نخواهد بود، وقتی پس از یک سوگواری چندین ساله، ناگهان از پیله ساخته به دور خود بیرون میآیی، دیگر خودت نیستی، کمااین که نه خودت، خودت را میشناسی و باور داری و نه دیگرانی که به تو نزدیکاند. وقتی کسی از زندگیات بیرون رفت، وقتی نتوانستی عشق را بیان کنی، باید بگذاری برود. باید جست و جو را از خود شروع کنی نه از دیگری. باید یاد بگیری ابتدا با خودت روراست باشی. خودفریبی و خودآزاری، تقابل با آنچه میخواهی باشی، همه و همه موضوع رمانی است به شدت جذاب و خواندنی.
* داستاننویس و منتقد ادبی

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد