29 - 11 - 2019
آقای نویسنده
جمال میرصادقی ۱۹ اردیبهشت ۱۳۱۲ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. فارغالتحصیل دانشکده ادبیات و علوم انسانی از دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی است. جمال میرصادقی مشاغل گوناگونی داشته است. کارگری، معلمی، کتابدار دانشسرای تربیت معلم، کارشناس آزمونسازی در سازمان امور اداری و استخدامی کشور، مسوول اسناد قدیمی در سازمان اسناد ملی ایران و مدرس دانشگاه در رشته ادبیات و ادبیات داستانی. در دوره دراز کار نویسندگی، داستانهای کوتاه و بلند بسیار و ۱۰ رمان نوشته است که برخی از آنها به زبانهای آلمانی، انگلیسی، ارمنی، ایتالیایی، روسی، رومانیایی، عبری، عربی، مجاری، هندو، اردو و چینی ترجمه شدهاند.
جمال میرصادقی نویسنده بزرگی است که کمتر در محافل و مجالس ادبی – فرهنگی دیده شده. وی از سنین نوجوانی شروع به نوشتن کرده است و اولین داستانش در سال ۳۷ در مسابقه مجله سخن که پرویز ناتل خانلری آن را منتشر میکرد، برنده و چاپ شد. اولین مجموعه داستان او با نام «شاهزاده خانم سبز چشم» در سال ۴۱ منتشر شده است. نام این کتاب در چاپهای بعدی به «مسافرهای شب» تغییر یافت. میرصادقی نویسنده تک رویی است که معمولا آرام و بیسر و صدا به کار خود میپردازد. در سالهای دور جلال آلاحمد وابراهیم گلستان از منتقدان سرسخت او بودند. او چند سالی است که دیگر عضو کانون نویسندگان نیست. میرصادقی ۲۸ کتاب در زمینه داستان کوتاه، رمان و پژوهش ادبی منتشر کرده است. بعضی از آثار منتشر شده او فیلم زندگی جمال میرصادقی به نام «چراغها» توسط علی زارع قنات نوی ساخته شده است. اگر بخواهیم عناوین همه آثار او را در اینجا ذکر کنیم باید ۵۲ اثر را نام ببریم که شامل داستانهای بلند و کوتاه، رمانها، مقالات و یادداشتها، جستارهای ادبی و ترجمههای اوست که متاسفانه این فضای اندک این امکان را به ما نمیدهد!
از روی پلهها با چشمهای خوابآلود و با تعجب نگاه میکرد. امروز همه چیز عوض شده بود.
بهمن پسر همسایه را میدید که توی باغچه حیاط کار میکند. منیژهخانم خواهر بزرگ او نیز کنار حوض مشغول مسواک زدن بود.
هنوز اول صبح بود و تازه خورشید مثل توپ قرمز بالا میآمد. چند پله که پایین آمد خیلی تعجب کرد دید حیاط خانهشان ریخته به جای آن خردههای آجر بود که روی هم انباشته شده بود. به سمت مادرش رفت با خوشحالی به اوگفت که دیشب باد دیوار را خراب کرده است.
پدرش با ناراحتی گفت: همین امروز باید بنا بیارم که دیوار را بسازه تو این دوره و زمونه به کسی نمیشه اطمینان کرد! سیروس برادر بزرگش صدایش را صاف کرد و گفت: بله بابا! عجب روزگاریه !
در این لحظه بهمن پسر همسایه به دنبالش آمد که با هم بازی کنند. بهمن گفت: میدانی ناصر؟ دیشب باد دیوار را خراب کرده! ناصر باخنده پرسید: باد؟ چطوری خراب کرده؟ !
بهمن و ناصر به مناسبت فروریختن فاصله بین دو حیاط جشن مفصلی گرفتند. گفتند و خندیدند. وقتی به خانه برگشت با خنده همه چیز را برای مامانش تعریف کرد.
حالا از پشت پنجره با غصه به حیاط نگاه میکرد. دنبال بهانهگیری بود که گریه کند. چون دیوار نو مثل گذشته داشت بین دوحیاط بالا میآمد. فکر میکرد که بازهم داره زندانی میشه.
چشمهای او با کینه و تنفر به بناها و دیوار خیره شده بود.
بارها بنا او را صدا کرده بود: آقا کوچولو. آقا پسر... یک چکه آب خوردنی برای ما بیار. اما او بیاعتنایی و در دلش آرزو میکرد: الهی بنا و عملهها زیر دیوار له شوند.
او دیگه نمیتوانست به حیاط دوستش برود. چندین بار با بغضی که گلویش را گرفته بود به طرف درکوچه رفت تا با بهمن بازی کند اما دستش به قفل در نمیرسید. با غصه و اندوه به دیوار و بناها نگاه میکرد. حتی گاهی با مشت شن و خاک به سروصورت آنها میزد و فرار میکرد زیرا همه فاصلهها و بدبختیها را از چشم آنها میدید.
او معنی احتیاج به دیوار را نمیفهمید. آن چند روزی که دیوار خراب شده بود احساس خوبی داشت چون حتی بزرگترها با هم مهربان شده بودند. با هم سبزی پاک میکردند میگفتند و میخندیدند. اما پیش از آنکه دیوار را باد خراب کند همه با هم غریبه بودند. زورکی با صدای خشک و بیآهنگ صحبت میکردند.
دیوار داشت به بلندی گذشته خود میرسید. ناصر داشت کم کم از آمدن دوباره باد و خراب شدن دیوار روی سر بناها ناامید میشد.
مامانش بی آنکه سرش را برگرداند گفت:
– آهای. . . بابات آمده؟
– نه.
– هر وقت اومد مرا خبر کن.
– کجا میخواهید بروید؟
– خواستگاری
– . . .
ناصر مثل اینکه حرفی به ذهنش رسیده بود اما جرات گفتن آن را نداشت به صورت مامانش که سرخ و سفید شده بود نگاه کرد و با دودلی گفت:
– – مامان !
– بله.
– چرا اینها دارند میان خانه ما و همسایه دیوار میکشند؟
– آخه همینطوری که نمیشه.
– چطوری؟
– خانههامون بیدیوار باشه.
– چرا نمیشه؟
.. . – این قدر از زیر زبون من حرف نگیر. بچه.
ناصر ساکت شد و چیزی دستگیرش نشد. او به بناها و دیوار نگاه کرد و به باد که دیگه میان درختان ( سی سی... ) آواز نمیخواند.
آمد توی حیاط. همان طور که با بیاعتنایی و حتی کینه از کنار بنا و عملهها میگذشت به سر طاس و قرمز بنا نگاه کرد. سپس خم شد و تکه اجری را برداشت و با دلهره و نگرانی به این ور و آن ور نگاه کرد. یک پایش را جلو و یک پایش را عقب گذاشت و دستش را به نشانه سر بنا بالا برد و به گردش درآورد.
در همان لحظهای که میخواست تیکه آجر را شلیک کند احساس کرد دیوار ناگهان تکان خورد و با چشم گنده و سرخش چپ چپ به او نگاه کرد و به طرفش راه افتاد. دستش لرزید و شل و بیحس پایین آمد و پارهآجر روی زمین افتاد. با چشمهای بیرون زده جیغ کشید: دیو... دیو.. .
دیوار. . .
(تکهای از داستان دیوار)

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد