16 - 03 - 2020
آلزایمر در بعدازظهر
مسعود سلیمی- با تصحیح فراموشکاریهای مادرش به این خیال و امید بود، شاید کمی از هجوم آلزایمر به روح و جسم پیرزن جلوگیری کند.
گاهی اوقات، اما وقتی صدایش اندکی بالا میرفت، خیلی زود پشیمانی وجودش را فرا میگرفت، میترسید نکند مادر از دستش رنجیده باشد.
گاهیوقتها هم پیش میآمد که دلش برای مادرش، برای خودش از ته دل میسوخت تا جایی که ترحم جای مهربانی را میگرفت، اما ترحم واژهای نبود که با ذهن و روح او جور دربیاید.
آن وقتها که خیلی جوان بود، هر وقت که حرف از کم نور شدن چشمهایش پیش میآمد، همیشه میگفت: خدا آن روز را نیاورد که من از دیدن روی دوست، از دیدن شرم عاشقانه کسی که دوستش دارم محروم بمانم.
حالا، اما او چهار نعل به سوی پیری در سرازیری میتازد، تا جایی که چشمهایش دیگر تاب روشن دیدن دنیا را ندارد در حالی که او به عهدش وفا نکرده و همچنان نفس میکشد.
***
دیروز هم از آن روزها بود. پشیمانی مانند خوره در رگهایش میدوید و دلشوره بود که بیداد میکرد.
سوار اتوبوس که شد، حرف و حدیث مسافران درباره ترامپ و تحریم و انواع و اقسام گرانی و بالا و پایین شدن دائمی دلار غوغا میکرد و او که انگار گوشش از این حرفها پر شده باشد خیلی زود حوصلهاش سر رفت و زودتر از محل همیشگی پیاده شد.
درخشندگی آفتاب برخلاف همیشه او را خوشحال نمیکرد. یکباره یاد کمنوری چشمهایش افتاد، یادش آمد که قرار نبود شرم عاشقانه را کمرنگ ببیند اما حالا که اصلا عاشقانهای در کار نیست که شرمی باشد چه باید بکند.
***
فارغ از هیاهوی خیابان به راه خود ادامه میداد. اصلا دست و دلش به کار نمیرفت. ذهنش آن قدر درهم بود که دلش میخواست برای مدتی هم که شده، دلتنگیهایش را به دست آلزایمر بسپارد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد