26 - 09 - 2017
آویزان از نخ
مهمان امروز: چارلز بوکوفسکی
چارلز بوکوفسکی، شاعر و نویسنده آمریکایی آگوست سال ۱۹۲۰در شهر آندرناخ آلمان و در خانوادهای کاتولیک به دنیا آمد. او پسر هاینریش کارل بوکوفسکی، سرباز آمریکایی و مادری آلمانی به نام کاترینا فت بود. آنها در سال ۱۹۲۲ به آمریکا برمیگشتند و در شهرهای لسآنجلس و کالیفرنیا ساکن شدند. بوکوفسکی در کودکیاش به دلیل خشونتهای پدرش پسری افسرده و عصبی بار آمد. جوشهای پسرک طوری صورتش را از ریخت انداخته بود که او در میان دوستانش هیچ وقت احساس خوبی نداشت و همین آبلهرو بودن، او را از سنین نوجوانی تنها و منزوی کرده بود. بوکوفسکی در کالج لسآنجلس با هدف نویسندگی به مدت دو سال درس ادبیات و روزنامهنگاری میخواند و طولی نکشید که بعد از خواندن یکی از قصههایش به دست پدرش خانه و محل تحصیلش را ترک کرد و به آتلانتا رفت. اولین قصههای کوتاهش را در ۲۴ سالگی و اولین مجموعه شعر خود را تحت عنوان «گل، مشت و زوزهای وحشی» در سال ۱۹۵۹ در ۲۰۰ نسخه منتشر کرد. گویا این مجموعه تحت تاثیر اشعار رابینسون جفرز بوده است. بوکوفسکی خیلی زود به عنوان موثرترین و اصیلترین شاعر عصر جنگ شناخته شد. وی اواسط دهه هفتاد به عنوان شاعر پرفروشترین مجموعه شعرها و به عنوان یکی از بزرگترین داستانکوتاهنویسان آمریکایی مطرح شد و کمکم به عنوان نویسنده مردمی در آلمان، فرانسه و بخشهایی از اروپا نامی شد. وی بعد از آشنایی با انتشاراتی به نام گنجشک سیاه سرانجام توانست از کار پست دست بکشد و با شغل نویسندگی گذران زندگی کند. بوکوفسکی در طول دوران نویسندگی و شاعریاش بسیار پرکار بوده است و آثارش به یونانی، فرانسوی، آلمانی، برزیلی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه میشود. در سال ۱۹۸۴ وی از پرفروشترین نویسندههای آمریکایی بوده است وبیش از سه میلیون نسخه از آثارش به فروش رسید. بوکوفسکی- کسی که ژان پل سارتر و ژان ژنه او را بزرگترین شاعر آمریکا میدانستند- سرانجام نهم مارس ۱۹۹۴ بعد از اتمام آخرین رمانش عامهپسند در سنپدرو کالیفرنیا درگذشت. پدرم همیشه میگفت: «زود خوابیدن و زود بیدار شدن آدم را سالم، پولدار و عاقل میکند.» در خانه، ساعت ۸ چراغها خاموش بود و سپیده دم با بوی قهوه و بیکن و نیمرو از خواب بیدار میشدیم.
پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد، جوان مُرد و مفلس و فکر میکنم چندان هم عاقل نبود.
من نصیحت او را گوش نکردم، دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. حالا نمیگویم دنیا را فتح کردهام اما ترافیک صبحها را دیگر ندارم، از خیلی دردسرهای معمولی دورم و با آدمهای جدید و بینظیر آشنا شدهام، یکی از آنها خودم، کسی که پدرم هرگز او را نشناخت.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد