24 - 12 - 2019
اتوبوس شمیران
گلی ترقی متولد ۱۷ مهر ۱۳۱۸ نویسنده ایرانی ساکن فرانسه است. از داستانهای قابل تامل او میتوان به بزرگ بانوی روح من، اتوبوس شمیران و خانهای در آسمان اشاره کرد.
تولد و تحصیلات
گلی ترقی در ۱۷ مهر ۱۳۱۸ در تهران به دنیا آمد. پدرش لطفالله ترقی مدیر مجله ترقی بود. در خیابان خوشبختی بهدنیا آمد. گلی ترقی در شمیران به مدرسه و سپس دبیرستان انوشیروان دادگر رفت. در ۱۹۵۴ پس از به پایان رساندن سیکل اول دبیرستان به آمریکا رفت. شش سال در آمریکا زندگی کرد و در رشته فلسفه فارغالتحصیل شد و از آنجا که زندگی در آمریکا را دوست نداشت به ایران بازگشت. پس از بازگشت، به داستاننویسی روی آورد. او ۹ سال در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تدریس در رشته شناخت اساطیر و نمادهای آغازین پرداخت، سپس به فرانسه رفت.
ازدواج
هنگامی که در ایران بود با هژیر داریوش، سینماگر و منتقد ازدواج کرد و دارای دو فرزند شدند و سپس از یکدیگر جدا شدند.
داستاننویسی
اولین مجموعه داستانش به نام من هم چهگوارا هستم در ۱۳۴۸ توسط انتشارات مروارید منتشر شد. پس از انقلاب به فرانسه رفت و در آنجا هم به نوشتن ادامه داد. یکی از داستانهایش به نام بزرگبانوی روح من به فرانسه ترجمه شد. در ۱۹۸۵ این داستان به عنوان بهترین قصه سال در فرانسه برگزیده شد.
در نخستین داستانهای گلی ترقی شخصیت آدمها بیمارگونه، ناامید، ناتوان و تنها و منزوی هستند که از همه چیز بیم دارند، سرخوردهاند و رابطهای با اجتماع ندارند، چرا که اغلب مردم جامعه را نادان و سطحی میبینند. ترقی پس از سال ۱۳۵۷ داستانهای تاملبرانگیزی مانند «بزرگ بانوی روح من»، «اتوبوس شمیران» و «خانهای در آسمان» نوشته که نمونههای برجسته ادبیات داستانی معاصر ایران هستند. آثار او به جز خواب زمستانی به صورت داستان کوتاه بوده است.
ترقی برنده دومین دوره جایزه بیتا در سال ۲۰۰۹ است.
مجموعه داستانها
۱۳۴۸ – من هم چهگوارا هستم، انتشارات مروارید
۱۳۷۳ – خاطرههای پراکنده، انتشارات باغ آیینه
عادتهای غریب آقای الف (در ایران منتشر نشده است(
۱۳۷۹ – جایی دیگر، انتشارات نیلوفر
۱۳۸۱ – دو دنیا، انتشارات نیلوفر
۱۳۹۳ – فرصت دوباره،انتشارات نیلوفر
رمانها
۱۳۵۴ – خواب زمستانی، انتشارات آگاه.
۱۳۹۳ – اتفاق، انتشارات نیلوفر
۱۳۹۷ – بازگشت، انتشارات نیلوفر
داستان منظوم
۱۳۷۸ – دریا پری، کاکلزری، انتشارات فرزان.
فیلمنامه
فیلمنامه فیلم «بیتا»
فیلم درخت گلابی به کارگردانی داریوش مهرجویی که در ۱۳۷۶ ساخته شد اقتباسی از داستان درخت گلابی گلی ترقی است.
طرح اولیه داستان فیلم چه خوبه که برگشتی از گلی ترقی است.
تکداستانهای برگزیده
۱۹۸۵، ترجمه فرانسوی داستان بزرگبانوی روح من به عنوان بهترین داستان سال فرانسه برگزیده شد.
۱۳۸۰ – توسط داوران دوره اول جایزه هوشنگ گلشیری انار بانو و پسرهایش، بزرگ بانوی روح منو درخت گلابی، از مجموعه جایی دیگر به عنوان داستان برگزیده انتخاب شدند.
۱۳۸۲- توسط داوران دوره سوم جایزه هوشنگ گلشیری داستانهای آن سوی دیوار و گلهای شیراز از مجموعه دو دنیا به عنوان داستان برگزیده انتخاب شدند.
قسمتی از داستان اتوبوس شمیران
اتوبوس خط هفتاد، پیش از آنکه به آن برسیم، راه میافتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش میدود و نرسیده به سر پیچ، ناامید میایستاد. صبر میکنیم تا اتوبوس بعدی.
برفی ناگهانی شروع شده؛ فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب جای هیاهوی روزانه شهر را گرفته است. همهجا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایههایی خیالی، در مه ناپدید میشوند و از درختان و خانههای اطراف جز خطوطی محو دیده نمیشود.
هشت سال است که در پاریس زندگی میکنیم و این اولین بار است که شاهد ریزش برفی چنین سنگین هستیم. صدای مادربزرگ ته گوشهایم میچرخد: «فرشتهها سرگرم خانهتکانیاند. گرد و غبار ابرها را میگیرند و فرشهای آسمانی را جارو میزنند.»
به زمستانهای تهران فکر میکنم، به کوههای سفید و بلند البرز در زیر آسمانی فیروزهای و به درختان عریان باغمان که به خواب رفتهاند و غرق در رویای بازگشت پرندگان مهاجرند.
روزهای کودکی، ریزش برف که شروع میشد تمامی نداشت. شنبه، یکشنبه، دوشنبه، روزها را میشمردم. سهشنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، برف میآمد؛ ده سانتیمتر، بیست سانتیمتر، نیم متر، تا جایی که درها یخ میزد و مدرسه برای یک هفته تعطیل میشد.
چه سعادتی، چه خوشبختی باورنکردنیای! یک هفته صبحها ماندن در رختخواب، یک هفته بازی توی کوچه با هزار و یک پسردایی و دخترخاله، یک هفته بدون ترس از دیدن خانم ناظم و یا برخورد با معلم عبوس حساب و نخواندن از روی کتابهای کسلکننده و ننوشتن مشق، یک هفته بدون حفظ کردن شعری طویل و بیمعنا و یا تمرین خط با قلم نی و مرکب سیاه؛ رها از چنگ درس و مدرسه، هفت روز آزادی و بازی.
چه کیفی داشت وقتی مهمان داشتیم و برف راهها را میبست و همه کسانی که منزل ما بودند دو سه شب میماندند. مهمانهای همیشگی خانه ما اینها بودند:
ـ مادربزرگ لاغر و مهربانم که روز و شب نماز میخواند و از خدا برای ما خوشبختی و پول و سلامتی و عمر دراز میخواست.
ـ بیبیجان، خاله پیر مادر که گوشهایش نمیشنید و حواسش کار نمیکرد. مرا به جای برادرم میگرفت، برادرم را به جای یکی از پسرداییها و پسردایی را به جای همسایه و همسایه را به جای من.
ـ خاله آذر نازنینم با بچههای کوچک و شیطانش که توی راهروهای خانه جفتک چهارکش بازی میکردند و از در و دیوار و درخت بالا میرفتند و زوزهکشان مثل میمونهای وحشی، روی نرده پلهها سر میخوردند و پایین میآمدند.
ـ داییجان احمد خان که مهربانترین دندانساز دنیا بود و دلش نمیآمد دندان کسی را بکشد. هر بار که یکی از ما گریه میکرد، اشک در چشمهایش حلقه میزد.
ـ دایی بزرگ، افسر توپخانه ارتش که از اسب میترسید و از توپ و تفنگ وحشت داشت و همان اول کار لباس افسریاش را درآورد و به جای آن پیشبندی زنانه بست و ماند خانه. مرباهای خوشمزه درست میکرد و بلوزهای پشمی رنگارنگ میبافت.
ـ و بالاخره توبا خانم چاق و تنبل که قصههای عجیب و غریب بلد بود و با جن و ارواح سروکار داشت. جادوگری میدانست و برای ما شعبدهبازی میکرد. همه این آدمها تا آب شدن برف در خانه ما میماندند. من عاشق اتاقهای پرجمعیت بودم و لحافهای گسترده کنار هم روی قالی و میزهای انباشته از انواع خوراکیها: تنگهای شربت، کاسههای پر از دانههای انار، ظرفهای شلهزرد و پسته و سوهان و گز اصفهان و باقلوای لذیذی که مادر درست میکرد.
چه کیفی داشت وقتی هزاران بوی گیجکننده از گوشههای خانه برمیخاست و توی راهرو میپیچید؛ بوی تنباکوی قلیان مادربزرگ و بخار مطبوع جوشاندههای بیبیجان و عطر زعفران روی برنج گرم همراه با دارچین و زیره و گلاب و پیازهای برشته و کباب نیمهسوخته روی زغالهای داغ.
چقدر دوست داشتم با پچ و پچ آدم بزرگها و خندههای پنهانیشان که از اتاقهای مجاور میآمد به خواب روم. به صدای ملایم تار دایی کوچیکه و زمزمه شیرین خاله آذر و تقتق دمپاییهای مادر روی پلهها گوش میدادم و خوابم میبرد. وسط شب از نو بیدار میشدم. میدیدم بزرگترها هنوز بیدارند و چراغها روشن است و آشپزخانه پر از رفتوآمد و سر و صدای قابلمههاست و دوباره خوابم میبرد و خوابم سبکتر از پرواز بادباکی بازیگوش بود.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد