20 - 05 - 2018
اجباری رفتن اسدالله!
پرویز ملکمرزبان- هفت یا هشت ساله بودم، وسط ده سال درخت آزاد کهنسالی ایستاده بهنام «ازار»، زیردرخت «اَزار» با بچههای محل گردو بازی میکردیم. اسم بازی به زبان محلی « اغوز کا» است. دیدم دو ژاندارم نفسزنان و تفنگ برنو بردوش از راه سربالایی چشمه وارد روستایمان «گرمابک» شدند و سراغ منزل اسدالله یوسفی گرمابکی را گرفتند. معمولا وقتی غریبهای وارد روستا میشد، اهالی از سر کنجکاوی دست از کار میکشیدند و به طرفش میآمدند. ما هم دست از بازی برداشتیم و به ژاندارمها پیوستیم. زمان سربازگیری بود و چون پسرهای بالای هجده سال که زمان خدمت اجباریشان فرا رسیده بود تمایلی برای رفتن به سربازی نداشتند، ماموران دولتی آنها را جلب میکردند و به «اجباری» میفرستادند. منزل اسدالله یوسفی کنار درخت ازار بود. ژاندارمها از مادرش زینب خاتون پرسیدند: اسدالله کجاست؟ باید برود سربازی. زینب خاتون که دلش نمیخواست پسرش را به اجباری ببرند گفت: «مِن نَدومه.» یعنی من نمیدونم. از کس دیگری سوال کردند، او هم همین جواب را داد. همان روز صبح اسدالله را دیده بودیم که جهت آرد کردن گندمهایش به آسیاب رفته بود و چون هنوز عقلمان به سربازگیری اجباری و موضع مردم در این باره قد نمیداد، یکی از بچهها رو کرد به ژاندارمها و گفت: من میدانم اسدالله کجاست. ژاندارمها که به سرنخی رسیده بودند، روکردند به او وگفتند: بارکالله پسر بگو کجاست. او گفت: به آسیاب رفته. گفتند: میتوانی نشانمان دهی آسیاب کجاست؟ گفتم: بله و به سمت آسیاب به راه افتادم. آسیاب لب رودخانه و در انتهای دره واقع شده و با روستا حدود هزار متر فاصله داشت. ما جلو، ژاندارمها پشت سر و با فاصله به طرف آسیاب سرازیر شدیم. به محض رسیدن به آسیاب، اسدالله از همه جا بیخبر را که سروصورتش از آرد سفید شده بود لو رفت و ژاندارم ها اسدالله را گرفتند، یکی جلو یکی عقب، تحتالحفظ از راه کنار رودخانه به طرف پادگان مرزنآباد رفتند. ما به گرمابک برگشتیم و زینب خاتون مادر اسدالله از ماجرا خبردارشد. چشم غرهای رفت و گفت: «اسا تِه خیال راهت بَوَ » یعنی خیالت راحت شد.
هنوز نمیدانم اسدالله عاقبت به سربازی رفت یا مانند ولیالله یوسفی و مشهدی عباس با پرداخت صد تومان از سربازی معاف شد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد