22 - 04 - 2020
ارغوان! باز سلام…
محمد تاجالدین- تو آن روز هشتاد و چند ساله بودی. خسته از برخوردهای سخت و دوری دوستان. گذرت افتاده بود به خانه قدیمی و خاطرات گذشته جان گرفته بودند در برابر دیدگانت. خانه سرپا بود اما تو میدانستی خانه اهمیتی ندارد بلکه آدمها مهماند. نمیخواستی با دیدنش بشکنی، فروبریزی. نمیخواستی سالهای زندان را مرور کنی، روزهایی که سیگار آزادی میکشیدی و در حسرت آزادی میسوختی. نمیخواستی یادت بیفتد در زندان بودی که تصنیف «ایران ای سرای امید» را شنیدی و به حال رفته و آمده حسرت خوردی. نمیخواستی اما گاهی سرنوشت جور دیگری رقم میخورد.
نشسته بودی به صحبت با صاحبان جدید خانه، چشمت افتاد به پنجره کنج اتاق و یک لحظه نگاهتان به هم گره خورد. ارغوان آنجا بود، ارغوان گرچه دلمرده و غمگین اما هنوز ریشه در خاک داشت. آن روز سرودی: ارغوان! باز سلام…
زاده رشت، شهر باران
تو در رشت به دنیا آمدی. یکشنبه روزی بارانی ششم اسفندماه. ۹۲ سال پیش. تو در خانه و میان خواهرانت حرف آخر را میزدی. پدرت از بزرگان رشت بود و عمویت صاحبمنصب در دولت و ادارات دولتی. پسرخالهات گلچین گیلانی بود و اسم و رسمی داشت. تو خواندن کتاب را از ۱۰ سالگی آغاز کردی. خواندی و خواندی. از رمان و داستان کوتاه تا شعر. با مدرسه میانه خوبی نداشتی. اما کدام اسم و رسمداری دلش با مدرسه صاف بود که تو باشی!
کتاب اول را با سرمایه پدرت چاپ کردی. هنوز که هنوز است وقتی از آن کتاب صحبت میشود با طعنه و کنایه حرف میزنی. شعرهایت را دوست نداری. اما کمکم اسمت بر سر زبانها افتاد. شعرهایت جان گرفتند و حالا زمزمه ظهور شاعری تازهنفس به گوش میرسید. سایه از دل شعرهایت زاده شد.
تو دل بستی. کدام شاعر است که دلبسته عشقی زمینی نباشد. اسمش گالیاست. سالها بعد در دهه هشتم زندگی است بار دیگر به رشت رفتی و خانهاش. نبود که نبود. آنجا سرودی:
خانهات بر جا نیست
چه کسانند اینان؟
کآشیان بر سر ویرانی ما ساختهاند
گالیا را تو در رشت انگشتنما کردی. در خاطراتت با خنده از آن سخن میگویی. اما عشق تازه تنها مهمان ناخوانده زندگیات نبود. تو جور دیگری فکر میکردی. زندگی را، دنیا را، رنج و سختی را از پنجره دیگری میدیدی. «سیاهمشق» زاده دوران تازه است. به همین خاطر است که وقتی گالیا را صدا میزنی از رنج میگویی، از درد، از سختی.
دیرست گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!
دیرست گالیا، به ره افتاد کاروان …
عشق من تو؟ آه….
این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیدهاند گرسنه و سخت روی خاک
زیبا است رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان
جان میکنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا!
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص تو است
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار تنگ
دیرست گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است …
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد
یاران من به بند …
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب از هر دریچه تاخت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها
سوی بهارهای دلانگیز گلفشان
سوی تو!
عشق من!
یاران کودتا
تو بیست و چند سالهای و ساکن تهران. حالا دیگر اطرافت شلوغ است. مرتضی کیوان را شناختی. شاملو را شناختی و با کسرایی رفاقتی نزدیک داری. نیما را میبینی، نیما را دوست داری، نیما را ادامه میدهی. اخوان را میشناسی، با نجف دریابندری حشر و نشر داری و پاتوقت کافه فردوسی و کافه نادری است. این روزها چپ میزنی، با کیوان و روزنامههای ممنوعه حزب توده در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزنی. وضع مالیات خوب نیست. کار درستی نداری، پدر هم روزگار خوبی ندارد. داغ مادر تازه است، رشت بعد مادر دیگر آن شهر سابق نمیشود. تهران بزرگ است؛ بزرگ به اندازه تمام رویاهای جوانی.
اوضاع خوب پیش نمیرود. صدای تانکها سکوت شهر را جارو میکنند. خون به بهارستان میرسد، زندانها پر میشود از آدم، از یاران مصدق. نگران کیوانی. اما مگر نه اینکه فقط نظامیها را اعدام میکنند؟
نگرانی و این نگرانی رنگ حقیقت میگیرد. کیوان ستاره میشود، ستارهای که در شعرهایت همیشه پرفروغ است.
ما از نژاد آتش بودیم
همزاد آفتاب بلند اما
با سرنوشت تیره خاکستر
عمری میان کوره بیداد سوختیم
او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم
کیوان ستاره شد
تا بر فراز این شب غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان
راهِ سپیده را بشناسند
کیوان ستاره شد
که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد
وین شام تیره را بفروزد
من در تمام این شب یلدا
دستِ امید خسته خود را
در دستهای روشن او میگذاشتم
من در تمام ِ این شب ِ یلدا
ایمان ِ آفتابی ِ خود را
از پرتو ِ ستاره او گرم داشتم
کیوان ستاره بود
با نور زندگانی میکرد
با نور درگذشت
او در میان ِ مردمک چشم ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم
سالهای سکوت و آواز
کودتا همه را متفرق میکند. دنیا را ناامیدی برداشته. هیچ امیدی به فردا نیست. کیوان نیست که دیگر جمع قدیمی را دور یک میز بنشاند. هر کسی کنجی را بغل کرده و در حسرت نامها رفته است. تو این روزها به سراغ شهریار میروی. شهریار همراز روزهای تاریک است. شعر را میفهمد، شعر را دوست دارد و تو را بیشتر از همه. عمویت واسطه میشود برای کار در کارخانه سیمان. قبول میکنی، نظم میدهی به دفتر و دستکشان. شعر میگویی، شعر چاپ میکنی و روزها وقتت را در دفتر کارخانه میگذرانی. سالهای سکوت و خفقان است. دهه چهل را به پنجاه وصل میکنی. حالا قرار است مسوولیت بزرگی را به دوش بکشی. از کودکی به موسیقی علاقه داشتی. حتی جایی گفتی اول موسیقی و بعد شعر. میگویند مرکز موسیقی رادیو نیاز به مدیر دارد. قبول میکنی و شرط میگذاری. حرف باید حرف تو باشد. بیواسطه و تبصره. قبول میکنند.
کار سختی داری، سیستم بازاری است. باید هنر را جایگزین کنی. راهش چیست؟ جوانگرایی! فریدون مشیری و شهریار قنبری را به اداره شعر میآوری، مینشینی پای آواز جوانان. زمزمههایی میشنوی از ظهور صدایی جدید. جایگزین بنان در راه است؟ میگویند نامش سیاوش بیدگانی است. مشخص است نام مستعار است. بعدا میشنوی صدایش میکنند محمدرضا. محمدرضا شجریان. میشود خواننده اول رادیو و صدایش جاودانه میماند در گوش ایرانیها. نسل تازه در راهاند. لطفی میآید، حسن علیزاده، خانواده کامکار و شهرام ناظری. موسیقی سنتی جان میگیرد. تار لطفی شور دارد، صدای شجریان شعور. تصنیفها زاده میشوند. «تو ای پری کجایی» را میسرایی و جاودانه میشود.
روزها میگذرد دنیا بار دیگر روی بدش را نشان میدهد. میدان ژاله سرخ میشود و شما استعفا میدهید. کسرایی میسراید:
ژاله خون شد
خون جنون شد
روزهای عزلت
بعد از انقلاب کانون چاووش را تاسیس میکنید. موسیقی جانی دوباره میگیرد. تصنیفها انقلابیاند. اما انقلاب تب تندی دارد. تو را راهی زندان میکند. انتظارش را داری اما باز هم زندان است. قفس است. به جان شاعر سخی میآید. در زندان ارغوان را میسرایی به یاد همه آنچه از دست دادی. ارغوان میماند و زندان نه. تو میمانی و زندانبان نه.
ممنوعالخروجی. خانواده را راهی غربت میکنی و چشمانتظار میمانی. تب انقلاب سرد میشود و تو حالا میتوانی آزاد باشی. میروی و زندگی در غربت را انتخاب میکنی. کمکم کتابهایت دوباره چاپ میشوند. جوانترها سایه را میشناسند و قدیمیها استخوانهای خاطراتشان را با تو نرم میکنند.
کسرایی مرده است، فریدون مشیری مرده است، اخوان و شاملو هم همینطور. تو ماندهای و یاد گذشتگان. تو ماندهای و کرورکرور خاطره. تو ماندهای و یاد مرتضی کیوان، یاد روزهای سیاه و سرخ و حالا سفید. تو دوام آوردی و روی دنیا را کم کردی. تو ماندهای تا سایه بخواند، سایه شعر بگوید، سایه زنده باشد. تو امروز ۹۲ سالهای. تو یادگار خون سروی و آبروی شعر فارسی.
مهرورز و مهربانی سایهجان
آفتاب دوستانی سایهجان
با هر آن کو با زبانش دل یکی است
همدلی و همزبانی سایهجان
گستراند سایه بر ما آفتاب
شعری از خود چون بخوانی سایهجان
با هزاران سد که بودت راهبند
باز هم رود روانی سایهجان
جان دمی در واژگان شعر خویش
شعری از خود چون بخوانی سایهجان
از دمات هر واژه یابد جان نو
تو مسیح واژگانی سایهجان
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد