17 - 03 - 2020
از غروب تا یلدا
مسعود سلیمی- دلش خیلی تنگ شده بود، چند وقتی میگذشت که دوستش را ندیده بود؛ دلش میخواست مثل قدیما، مثل آن وقتها با هم بنشینند حرف بزنند. عطش گفتن و شنیدن، وجودش را میسوزاند. چقدر منتظر بود تا فرصتی فراهم شود تا دوباره به قول دوستش «بنشینند و سفره دل باز کنند».
***
سرانجام روز موعود فرا رسید، عصر یکی از روزهای پاییز، دقیقتر آخرین روز پاییز سرما در دل آسمان لانه کرده بود، دانههای ریز باران که گاه تند میشد، از لایه نازک نور رنگپریده خورشید، در هوا پراکنده بود. چقدر عجله داشت که زودتر برسد، دلش میخواست تا تاریک نشده در را به رویش باز کند.
با خودش فکر میکرد از پس سالهایی که همدیگر را ندیدهاند، دوستش چقدر عوض شده؛ همان لبخند دلنواز، همان نگاه همیشه آشنا و همان مهربانی یگانه و… چقدر دلش میخواست برای لحظهای هم که شده کولهبارش، کولهباری که بر دل و روحش سنگینی میکرد را در کنار دوستش بر زمین بگذارد و آرامش بگیرد.
***
من هستم، در به رویش باز میشود، با آسانسور بالا میرود. وارد راهرویی تنگ و ساکت میشود؛ شماره بالای آپارتمانها را وارسی میکند. در، نیمهباز است، وارد میشود، صدایی از انتهای آپارتمان او را فرا میخواند.
از خودت پذیرایی کن، الان میام، خیلی بد شد، ای کاش یه وقت دیگه میشد، بیشتر همدیگه رو میدیدیم.
***
دوستش مانند کسی که پشت چراغ قرمز، بیتاب سبز شدن باشد، گفت: تا یه جایی برسونمت…، اما او دلش میخواست آخرین روز پاییز را با پرسه زدن در کوچههای خاطره، به بلندترین شب سال گره بزند.
یقه پالتویش را بالا کشید، سرما استخوانسوز شده بود.

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد