12 - 03 - 2020
از نفس افتاده
اهل دکتر و دوا و درمان نبود اما خونریزی نابهنگام لبش او را ترساند، بعد هم حرفهای بودار دکتر اورژانس شد قوز بالای قوز. میترسید یک وقت کج و کوله شود و خانه سالمندان هم راهش ندهند.
پس از چند روز بالا و پایین کردن، سرانجام در یک صبح داغ تابستانی تصمیم گرفت خود را به دست آزمایشگاه بسپارد.
***
– دیدی جا زدی! از مرگ نمیترسم، نمیترسم همین بود؟
– بترسی و نترسی، فرقی نداره، مرگ یکجا گریبانت را میگیره اما اینکه آخر عمری یه گوشهای بیفتی خوار و ذلیل و کرمها بیان سراغت، موضوع فرق میکنه.
این حرفها را تحویل کسی بده که خبر نداشته باشه، من که تو را میشناسم؛ بگو دوست دارم بمونم، بگو از زندگی سیر نشدم، بگو فردا خورشید باز طلوع میکنه. بگو منتظری بازهم آهو بدوه و تو با تمام خستگی به دنبالش بدوی.
***
همینطور که با خودش کلنجار میرفت، صدای راننده تاکسی درآمد:
– آقا رد شدیم…
از تاکسی پیاده شد، دودلی مثل خوره به جانش افتاده بود. نزدیک آزمایشگاه دکتر نیستانی که رسید، پاهایش نمیکشید از پلهها پایین برود. با دکتر آشنا بود، از قدیم برادر شاعرش را میشناخت و با خود او هم به خاطر بیماری پدرش، رابطه دوستی به هم زده بود، به همین خاطر مطمئن بود، هر چه باشد، راستش را میگوید.
***
دکتر نیستانی هم، حرفهای دکتر اورژانس، اما با کمی شرح و تفصیل بیشتر را تکرار کرد. از کمخونی و مشکلات پلاکت و سردرد و هزار درد جور واجور حرف زد و از سابقه ژنتیکی خانواده و اطرافیان پرسید و آخر سر هم با لحنی ملامتآمیز گفت:
ببین پسر خوب، رفیق قدیمی، دو سه روز دیگر زنگ بزن… نه اصلا بیا جواب آزمایش را بگیر… احتمالا چیز مهمی نیست اما نباید سرسری گرفت.
از آزمایشگاه زد بیرون؛ دهانش خشک شده بود، حوصله هیچ کاری نداشت.
ذهنش به گذشته سرک میکشید و میخواست زمان را در پیادهروهای خاطرات زیر پا بگذارد. یاد یکی از فیلمهای قدیمی افتاد «گریفین و فینیکس، یک قصه عاشقانه» چقدر دلش میخواست دوباره ببیند.
***
جفری گریفین در گذر از میانسالی در مییابد سرطان دارد و چند ماه بیشتر زنده نیست. جفری برای فرار از افسردگی و ناامیدی و قبول پذیرش مرگ در جلسات روانشناسی مرگ و مردن شرکت میکند. آنجا با سارا فینیکس، زنی همسن و سال خودش آشنا میشود و رفتهرفته میانشان رابطه عاطفی شکل میگیرد. جفری و سارا دست به کارهای کودکانه میزنند تا به قول خودشان آرزوهای خفته روزگار کودکی را دوباره بیدار کنند.
مرد بدون اینکه زن بفهمد، درمییابد که او هم سرطان دارد. سارا زمانی که متوجه بیماری میشود، سرخوردگی و ناامیدی وجودش را فرا میگیرد اما در نهایت این درد مشترک است که زن و مرد را به هم دوباره نزدیک میکند، دو نفری که در انتهای راه میخواهند گذشته و آینده را به پای امروز بریزند.
برای جفری و سارا آرزوهای زیادی نمانده و اگر هم باشد، فرصت دیگری نیست در اندک زمان باقیمانده، رویای تلمبار شده کودکیشان فوران میکند سوار قطار در حرکت شدن و بعد بیرون پریدن، بدون بلیت به سینما رفتن و از در پشتی فرار کردن، لحظههای کوتاه زندگی آنها را پر از شادی میکند.
یک بار سارا برای جفری تعریف میکند که همیشه میخواسته روی منبع آبی در بلندای شهر یادگاری بنویسد، یادگاری برای محبوبی که در زندگیاش نبوده و نیست. جفری و سارا همه چیز را به هیچ میگیرند، مگر زندگی و شادمانی لحظههای اندک را….
زندگی گذشته جفری و دو فرزندی که از زن سابقش دارد، زندگی تهی از عشق سارا و لحظه خبردار شدن مرد از نوع بیماری و صراحت دکتر در بیان اینکه از زندگیاش زمان کوتاهی بیش نمانده، صحنههای بینظیر و ماندگاری را در ذهنش رقم میزند.
زن زودتر میمیرد و مرد دیوانهوار سر به بیابان میگذارد. در صحنه پایانی هنگامی که تماشاگر میفهمد جفری دیگر از نفس افتاده دوربین، کارگردانی را نشان میدهد که تنها یادگار جفری و سارا، رنگ نوشته روی منبع آب در بلندای شهر با جمله عاشقانهای که مرد یک شب به یادگار نوشت و زن هرگز آن را نخواند پاک میکند.
***
بازهم پشت گوش انداختی…
صدای دکتر نیستانی بود که از پشت تلفن با عصبانیت او را ملامت میکرد.
– همین امروز بیا نتیجه آزمایش را بگیر…
– ببینم… نامه اعمال ما خیلی سیاهه؟
– چربی و کلسترول که نداری… یه ذره چربی… چیزی نیست، بیا بیشتر حرف میزنیم.
گوشی را که گذاشت، انگار موریانه در رگهایش میدوید.
***
نفهمید چطوری به محل قدیمیاش رسید؛ امیریه، منیریه و دبیرستان رهنما با کلی خاطره….
به جای در آهنی آبی رنگ، آن پنجره مشبک کوچک و شاخههای درخت خرمالویی که سایهسار کوچه بود، یک خانه چهار طبقه آجری توی ذوق میزد.
خانم جوانی با بدگمانی پرسید:
– فرمایشی دارید؟
او سعی میکرد از لای در به داخل خانه سرک بکشد…:
درخت خرمالو، درخت انجیر ته حیاط، گلدانهای لب حوض، صدای شر شر آبی که گلهای تشنه را سیراب میکرد، پشتبام و طاق باز خوابیدن در شبهای تابستانی و ستاره شمردنهای عاشقانه… خاطرهها به سرعت باد در ذهن او میچرخید…
در کوچه پرنده پر نمیزد، همراه با خانه قدیمی، گویی همه رفته بودند.
***
به هر زحمتی بود، دم غروب به ابنبابویه رسید، دلش برای بیبیخانم تنگ شده بود.
– آقا… سلام… دیر وقته، هوا داره تاریک میشه… شگون نداره…
پیرمرد را از موقع دفن عمه میشناخت، گاهی که میآمد سر خاک، میدوید و یک سطل آب میآورد، میریخت روی قبر و زیرلب فاتحه میخواند.
آقا… پیداتون نیست، نبودید؟
گلهای روی سنگ بوی تازگی میداد
– کسی آمده سر خاک؟
– حاج آقا یه سر آمده بود
خورشید نور رنگ پریده خود را از روز دریغ میکرد
دسته گل نرگس را گذاشت روی قبر، عجله داشت هر چه زودتر به خانه برگردد، فکر میکرد شاید کسی در انتظارش باشد. دلتنگی بدجوری سراغش آمده بود.
***
چشمهایش را بسته بود، رخوت لذتبخشی را در رگهای خود احساس میکرد. موسیقی گوشنوازی با صدای به هم خوردن امواج دریا همنوایی میکرد، آنسوتر، در دوردست گل شببو با طنازی در حال شکفتن بود… بچه آهویی در گلستانه میچرید و او هر چه میدوید، انگار نمیرسید.
***
ترافیک اول شب بیداد میکرد، راننده میخواست راهی برای گریز پیدا کند. در شلوغی آدم و ماشین، آمبولانس آژیرکشان التماس میکرد و در فاصله چراغ قرمز و سبز، زندگی ادامه داشت.

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد