4 - 12 - 2019
از «پخمه» تا «گنبد کبود»
پخمه
بیشک کتاب پخمه با ترجمه رضا همراه یکی از شاهکارهای او بهشمار میآید و شاید بتوان آن را ماندگارترین اثر عزیز نسین نامید. پخمه داستان مردی است که در جامعهای فاسد قصد دارد تا به طریق درست و سالم ارتزاق کند ولی در این راه همواره با شکست مواجه میشود و هربار به جرم گناه ناکرده روانه زندان میشود. او در این کتاب از زبان فرید بگ یا همان پخمه به انتقاد از باورها و اعتقادات غلط و نادرست جامعه میپردازد؛ باورهایی که چنان در عمق و جان مردم ریشه دواندهاند که به سختی میتوان حتی نقدی در مورد آن نوشت ولی نسین با به کارگیری زبان طنز به شیوهای زیبا تمامی این مشکلات را بیان میسازد و به خواننده القا میکند که ریشه بسیاری از پسرفتها و عقبماندگیها، باورها و افکار و عقاید نادرست مردمان همان جامعه هستند.
برشی از رمان
من خودم از اون آدمهایی بودم که خیال میکردم هر کس با صداقت و درستی زندگی کنه موفق میشه. من اون موقع از وضع کارها، فساد اجتماع، مردم گرگصفت و هزار بلا و درد دیگه خبر نداشتم. مطمئن بودم که بالاخره یه روز نتیجه درستی و راستی خودم رو میگیرم.
واینزبورگ اوهایو
رمان واینزبورگ اوهایو اثر نویسنده آمریکایی شروود اندرسون، جزئی از آثار کلاسیک ادبیات اوایل قرن بیستم محسوب میشود. داستان کتاب حاضر در یک شهر خیالی به نام واینزبورگ رخ میدهد و محور اصلی کتاب را میتوان گروتسک بودن شخصیتها دانست.
در حقیقت شخصیتها از کنار هم میگذرند، همدیگر را میبینند و صدای هم را میشنوند. با این حال به نظر میرسد کلا با دنیای اطراف خود قطع رابطه کردهاند و همچون ارواح گمگشته سرگردانند. اندرسون توانست در این اثر از زمانه خود جلوتر رود و لحظاتی از زندگی آمریکاییان را ثبت کند که برخی او را اولین و آخرین توصیفکنندهاش میدانند. داستانها به خاطر نگاه عجیب و به شدت شخصی و روانکاوانهای که به زندگی آمریکایی دارند، قابل توجهاند. شخصیتهای داستان، همچون شخصیتهای شکل گرفته داستانهای رئالیستی نیستند و نویسنده هم قصد ندارد آنها را اینگونه به تصویر بکشد.
آنها تکههای خرد شدهای از زندگی و تهماندههای رنج و شکست هستند.
در هر داستان، یکی از شخصیتها ظاهر میشود و سعی میکند همراهی بیابد و دوستش داشته باشد و هر بار از این جستوجو به مرز دیوانگی میرسد. هیچکدام از این شخصیتهای گروتسک برای نویسنده به خودی خود ارزش ندارند و ارزششان برای او، عطش نامعمول و غیرقابل تعریفشان برای ارتباط از طریق سخن گفتن است.
برشی از رمان
پیرمرد صدها حقیقت را در کتابش فهرست کرد. نمیخواهم همه را برایتان توضیح دهم. بکارت، شهوت، عشق، حقیقت ثروت و فقر، قناعت و افراط، سبکسری و جدایی؛ صدها حقیقت که همه زیبا بودند. بعد انسانها سر کار آمدند. هر کدامشان یک حقیقت را قاپیدند و عدهای که قویتر بودند هزاران حقیقت را کِش رفتند.
این حقیقت بود که انسانها را به گروتسک تبدیل کرد. پیرمرد نظریه روشن و واضحی در این مورد داشت. از نظرش زمانی که انسان حقیقتی را برای خود برداشت و آن را «حقیقت خود» نامید و تلاش کرد بر اساس آن زندگی کند به گروتسک تبدیل شد و حقیقتی که در آغوش گرفته بود به دروغ تبدیل شد
یاغی
یاشار کمال در مقدمه رمان یاغی میگوید: «بهنظر خودم سعی و تلاش من برای شناساندن شخصیت جالب و ستودنی چاکرجالی امیدوارکننده بود. برای همین معتقدم که نسلهای آینده به این شخصیت جالب و این مردانگی عظیم و خارقالعاده توجه خواهند کرد و درباره او دست به تحقیق و بررسی همهجانبه خواهند زد.
این رمان را بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته است و شخصیت اصلی رمان، ممد افه چاکرجالی، وجود خارجی داشته است. در بخشی از توضیح یاشار کمال درباره این رمان میخوانیم: «در سال ۱۹۵۶، یکی از دوستانم به من گفت اگر بخواهم، حاضر است مردی را معرفی کند که زمانی فرمانده یک گروه ژاندارم بوده که ممد افه چاکرجالی را کشته و اکنون زنده است و درصورتیکه مایل باشم حاضر است خاطراتش را برایم بازگو کند.
ماجرای زندگی و مرگ راهزنی که در تاریخ بشری یکی از برجستهترین چهرههای یاغیگری بود برایم جالب و شنیدنی بود. فرمانده دستهای که چاکرجالی را کشته بود، یک سرهنگ بازنشسته ژاندارم بود. اسمش «رشدی کباش» بود و در دهِ «سالملی» از توابع قاراسو زندگی میکرد. بههمینخاطر، برای شنیدن و یادداشت خاطرات او به ده سالملی رفتم و مدت زیادی نیز آنجا ماندم. خاطرات تمامنشدنی سرهنگ رشدی کباش را از زبان خودش شنیدم و تمامی آنها را یادداشت کردم. سرهنگ رشدی کباش از یکطرف چاکرجالی را تعقیب کرده بود و از طرف دیگر، درباره زندگی و تمامی علایق خاص او تحقیق دقیقی بهعمل آورده بود که در دوازده دفتر یادداشت همراهش بود. علاقه من نسبتبه افه بعد از شنیدن حرفها و خاطرات سرهنگ رشدی و نیز خواندن دفاتر یادداشت او دوچندان شد…»
عروس آب
اسفندیار که نویسندهای است با چند کتاب و همسر و فرزند به تمام چیزها پشت پا زده و بدون خبر به زادگاهش روستایی در نزدیکی شهر داریون برگشته تا افسانههای کهنه این ده و خاندان بزرگش را روایت کند؛ افسانههایی که همه با فرشته و جن و آل درآمیخته. انسانهایی که با پری ازدواج میکنند افرادی که به خوابهای چندساله میروند پدربزرگهایی که پر درمیآورند و پرواز میکنند ……
برشی از رمان «عروس آب» میخوانیم:
همه ما گرفتار عذاب و عقوبتیم. از اجدادمان که گناهی نابخشودنی کردند و آمد آنچه بر سرشان باید بیاید و از ما که میراثدار عذاب آنهاییم. نوشته سگ تورهها مدام زوزه میکشند این شبها. باد چنان میپیچد میان شاخ و برگ گَز و کَهورها که انگاری جن درونشان چالکرده باشد.
نوشته گور و گود و مَعجَرِ آن مقبره سنگی داخل نخلستان پدری، چند صباحی است شده جولانگاه جنی چرک و سیاه که دمبهدم خرناس میکشد و بوی عرق تنش از هوش میبرد آدمی را. نوشته با این حال اگر روزی مُردم، از پشیمانی مردهام نه از ترس. نوشته کجیل بانو را یادت هست؟ یادت هست چه قصهها که نمیگفتند از او؟ نوشته که آن اِشکفت پوشیده از سنگ و ساروج را پیدا کرده. نوشته اگر گفتی چه داخل آن دیدهام؟ استخوانهای موجودی بس غریب که نه آدمیزاد است، نه گربه، نه سگ و نه هر جنبنده دیگری. انگاری موجودی غریب از جایی دیگر، زمانی دیگر، جهانی دیگر آمده آنجا که فقط بمیرد. بمیرد و خلاص! خلاص شود از درد و رنجی که شاید گرفتارش بوده تا به آن روز. درد و رنج که فقط مختص آدمی نیست. نوشته اگر روزی استخوانهای من هم میان اشکفتی پوشیده از سنگ و ساروج پیدا شد تعجب نکن. شاید این گونه خلاص شوم از درد و رنج. نوشته مَثَل این اشکفت، مَثَل زهدان مادر است که آدمی در ابتدا زندگیاش از آنجا آغاز میشود. نوشته شاید اینگونه زندگی جدید و دوبارهای از سر گیرم که در آن نه اثری از عذابی است که به واسطه خبطی در کودکی گریبانگیر آدمی شده و نه رد و نشان از عجوزهای وردخوان، نه حتی پریزادی غَماز و نه اجنهای چرک و سیاه و نه هر چیز دهشتآور دیگر.
کورش اسدی حالا پس از نزدیک به یک دهه، مجموعهداستان «گنبد کبود» را با همان مولفهها و خصایص همیشگی داستانهایش منتشر کرده است. داستاننویسی که از آخرین روزهای روشن ادبیات ما میآید.
روزهایی که ادبیات هنوز با گذشته خود پیوند داشت و داستانهایی که گرچه متفاوت بود اما در امتداد ایدهای شکل میگرفت که ادبیات را در نسبت با سیاست و جامعه تعریف میکرد و هنوز در فکر جداسازی ادبیات و حرفهایکردن و همهگیرشدنش نبود. از اینروست که مجموعهداستان اسدی علاوهبر ویژگیهای خاص و فردیاش، نمایندهای از روزهای روشن ادبیات ما نیز هست.
برشی از مجموعه داستان «گنبد کبود»
«داشت خوابشان میبرد که صدایی شنیدند. با چشمهای خمارِ پرخواب چرخیدند سمت در. سایهای روشنی در را میشکست. بعد، آجر پس رفت و دستی سنگ گرد هفترنگ را نشاند جلوشان. هم را در آغوش گرفتند و حیران به روشنی جهان نگاه کردند. یکی دو دانه برف دم در نشست و زود آب شد. آجر برگشت و سرما و همه چیز پشت در ماند. بلند شدند. رفتند پهلوی سنگ. نگاهش کردند. به هم نگاه کردند. رفتند جلوتر بویش کردند. سنگ بر حلقهای میدرخشید. پریدند این ور، پریدند آن ورِ سنگ. از توی حلقه رد شدند. هلش دادند سمت دندان. بهش تکیه دادند. خسته بودند…»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد