6 - 02 - 2018
اسب چموش!
پسرداییم یه اسبی داشت از اون اسبهای سواری ترکمنی، بسیار سرکش، قویبنیه و سفیدرنگ. به هیچکس جز خودش رکاب نمیداد. روزی از روزها با دختر بسیار زیبایی که بعدها همسر جانم شد در دشت و دمن میخرامیدیم، در همین موقع پسردایی با اسبش در حالی که سوار بر آن بود به ما نزدیک شد. دختر همراهم گفت: عجب اسب تنومندیه. پرویز خان شما سوارکاری هم کردید؟ بادی به غبغب انداختم و گفتم: کاری نیست که من بلد نباشم. رو کردم به پسرداییم و گفتم: داییجان از اسب پیاده شو، میخام یه سواری ازش بگیرم و او با تردید زیر گوشم گفت بهتره منصرف بشی، دیگر امکان نداشت. پزی داده بودم جلو دختر مورد علاقهام و باید سوار اسب میشدم. پا را در رکاب نهادم و سوار شدم. چشمتان روز بد نبینه به محض اینکه هی کردم اسب دو دستش را به قصد زمین زدنم به هوا بلند کرد و چون از چموش بودنش اطلاع داشتم، به زحمت تعادلم را حفظ کردم تا زمین نخورم. اسب شروع کرد به چهار نعل دویدن و من فقط با فشار آوردن زانوهایم به دو طرف شکم اسب سعی میکردم تا پرت نشوم. اسب به قدری قوی بود که هر چه دهنهاش را میکشیدم تا کنترلش کنم فایدهای نداشت، او همچنان میتاخت و میخواست از شر من خلاص شود و من همچنان قرص و محکم با ترس و لرز بر پشتش نشسته بودم. اسب که دیگر اختیارش در دستم نبود به کوه زد، پانزده دقیقه مرا با خود به هر جا که خواست برد و من نمیتوانستم حریفش شوم. کمکم خسته شد و عرق کرد ولی با همان سرعت به زیر درخت گردویی رفت که شاخههایش ارتفاع کمی داشت و من قبل از برخورد با شاخههای درخت، خود را به زمین انداختم. خوشبختانه آسیبی ندیدم و از آن مهمتر اسب هم ایستاد. برخاستم و خود را تکاندم و دهنهاش را به دست گرفتم و پیاده آن همه راه را برگشتم، زیرا دیگر جرات نداشتم سوارش شوم. بعد از مدتی پیادهروی به پسرداییم گفتم: بیا ببرش حسابی عرقشو درآوردم. تا سالها بعد، همسرم خبر نداشت اون روز اولینباری بود که سوار اسب میشدم.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد