1 - 06 - 2018
استیصال بین رنگهای زنده و مردگی
شیدا ملکی- کیسه بزرگ و سنگین سیاهرنگی را حمل میکند، باری که حمل میکند سنگینتر از دستفروشهای دیگر است. یکی از اجناسش را پوشیده است. لباسهایش پر است از رنگ و شور و هیجان. زرد، قرمز، بنفش. انگار یک قطعه از هندوستان را با لباسهای کتان هندی با خود به واگن ویژه بانوان مترو آورده است. هر قدر اجناسش پر است از شور و شوق اما غم عالم در چشمهایش موج میزند.
غمزده است و هیچ نور امیدی در صورتش نیست، تقریبا ۲۵ سال دارد. هیچ وقت زن جوانی را تا این اندازه مستاصل و شوریدهحال ندیده بودم. سعی داشت درباره پیراهنها و مانتوهایی که برای فروش دارد توضیح دهد اما بغض داشت و نمیتوانست شبیه فروشندهای دیگر با صدای بلند فریاد بزند و آنچه باید را بگوید.
بالاخره شروع کرد به تبلیغ و گفتن از اجناسی که در کیسه سنگین سیاهرنگش حمل میکرد؛ «لباسهایی که من دارم اصلا تو مترو پیدا نمیشه، دارم با یه تخفیف عالی و قیمت مناسب باهاتون راه میام. تو رو خدا بخرید…» مسافران واکنشی نشان نمیدادند و او همچنان سعی میکرد پیراهنهای زنده و رنگارنگش را تبلیغ کند. اما هرچه میگفت بیفایده بود. ارزانترین لباسی که برای فروش تبلیغ میکرد ۳۵ هزار تومان بود و این رقم برای خرید در مترو کمی گران به نظر میرسید.
خانم جوان دیگری که تقریبا همسن دستفروش بود دستهایش را گرفت و یکی از دامنها را برای خرید انتخاب کرد. از دختر دستفروش پرسید: «دستگاه پوز داری؟ من پول نقد کافی ندارم. » دستفروش اما دستگاه پوز نداشت. بغض اشک شد و روی صورتش حرکت کرد و شروع کرد به گریه کردن. به خودش و زمین و زمان ناسزا میگفت. حتی به زن جوانی که میخواست از او خرید کند اما پول نقد نداشت.
جیغ و گریههایش بعد از چند ثانیه تبدیل شد به مشتهای گره خوردهای که بر سر و صورت خودش میزد. با مشتهای گره خوردهاش به صورتش میکوفت و فریاد میزد؛ «من بدبخت اگه شانس داشتم که وضعم این نبود… » قطار در ایستگاه توحید توقف کرد و دختر از قطار خارج شد. گویی همه اشکهای زنان مستاصل شهر از مترو خارج شد.
sheidamaleki.journalist@gmail.com
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد