29 - 10 - 2017
افسانه
مهمان امروز: شهریار
آبان، ماه تولد نیما یوشیج است. شاعری که توانست قواعد شعر هزارساله فارسی را بشکند و بتواند با فرمی ساده حرفش را به مخاطب برساند. زمانی که نیما شعر نو را پایه گذاشت بسیاری از شعرا و منتقدان همعصرش او را به سخره گرفتند و کلامش را شعر ندانستند. نیما در راه تولد و زنده نگه داشتن این فرزند تازه، بسیار سختیها کشید. هرچند بودند کسانی که در روزهای عسرت نیما او را یاری کردند و رفتاری دوستانه داشتند. از این بین شهریار علاقه خاصی به نیما داشت. علاقهای که دوستی را سبب شد که یادگارهای فراوانی را به جا گذاشته است. برای مثال نامههایی که بین این دو رد و بدل شده و شعرهایی که برای هم گفتهاند. از جمله این شعرها، غزلی است با نام «افسانه» که شهریار برای نیما گفته است. نام این غزل از منظومه معروف نیما با همین اسم برداشته شده است. نیما در نامهای به شهریار از شعرش سخن گفته و کلماتی که از ذهن شاعر برمیخیزند: منظومهای را که به اسم شما ساخته بودم، فرستادم، زبان این منظومه زبان من است و با طرز کار من، که رموز آن در پیش خود من محفوظ است. اگر عمری باشد و فرصتی به دست بیاید که بنویسیم مخصوصا از حیث فرم، آنچه به آن ضمیمه میشود و از خود اشعار پیداست و مخلص شما گناه آن را برای خود و هفت پشت خود به گردن گرفته، شکل به کار بردن کلمات است برای معنی دقیقتر که در ضمن آن چندان اطاعتی، مانند اطاعت غلام زرخرید، نسبت به قواعد زبان در کار نیست. در واقع با این کار که در شعرهای من انجام شده، قواعد زبان کامل شده و پابهپای این کمال، کمالی برای زبان به وجود آمده است، از حیث مایه و نرمی و قدرت بیان. دیگر چیزی که در این اشعار هست، طرز کار است که در ادبیات ما سابقه نداشته، هنوز کسی به معنی آن وارد نشده، و شعر را مجهز میکند برای موسیقی دقیقتری که در بیان طبیعت شایستگی بیشتری دارد و اعجاز میکند.
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قله آن قاف
از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشه کاشانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم
بازآ به همای شاعر افسانه بگرییم
از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بگرییم
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد