8 - 06 - 2017
ای شب جدایی که چون روزم سیاهی ای شب
محمد تاجالدین-شعر معاصر ایرانی تحت تاثیر نیما یوشیج است. نیما توانست قواعد شعر سنتی را بشکند و قالبی نو ارائه دهد. ظهور و بروز شعر نو همزمان با ورود شاعران تازه به دنیای ادبیات ایران، شعر معاصر را دستخوش تغییر کرد. در این میان نباید از بروز حوادث اجتماعی و سیاسی یکصد سال گذشته صرف نظر کنیم.
از دوران مشروطه شاعران و ادیبان همگام با مردم برای رسیدن به آزادی تلاش کردند و توانستند همراه سیاسیون تاثیرگذار باشند. تصنیفهای به یادگار مانده از دوران مشروطیت که بارها توسط خوانندگان گوناگون بازخوانی شده نمود این همراهی است. در کوران حوادث ملی شدن صنعت نفت و بعدتر کودتای ۲۸ مرداد، پیوستن شاعران به احزاب سیاسی و فعالیت عیان آنها این همبستگی را تنگتر کرد. با این وجود بودند کسانی که با وجود حوادث روز، هنوز دل در گرو شعر عاشقانه داشتند و نمیتوان نام و نشانی از آنها در حوادث اجتماعی دید. شاعرانی که نامشان کمتر از دیگران مطرح شد و اشعارشان مورد توجه قرار گرفت.
البته باید این توجه را نسبت به شعرای دیگر کم بدانیم. وگرنه تصنیف های فراوانی از آنها خوانده شده است و غزلهای بسیاری به یادگار مانده است. یکی از این شاعران رهی معیری است. عاشقانهسرایی که بارها و بارها سرودههایش را با آهنگهای تجویدی و پایور و شهناز شنیدهایم و با صدای بنان و شجریان به خاطر سپردهایم.
متولد تهران
محمدحسن معیری سال ۱۲۸۸ شمسی در تهران و در خانه محمدحسن خان موید خلوت، فرزند معیرالممالک نظامالدوله وزیر خزانه دوره ناصرالدین شاه متولد شد. خانوادهاش همگی از بزرگان علم و سیاست بودند. پدرش نسب به بایزید بسطامی عارف بزرگ و فروغی غزلسرای دوره قاجار میبرد و مادرش آذریالاصل و نوه بدیعالسلطنه بود. پدر رهی قبل از به دنیا آمدن او از دنیا رفت. دوران تحصیل ابتداییاش را در مدرسه ثروت در خیابان لالهزار سپری کرد و آنگاه راهی مدرسه دارالفنون شد. او از کودکی شعر میسرود و اولین شعر به یادگار مانده از او، شعری در قابل رباعی است.
کاش امشبم آن شمع به حرف میآمد
وین روز مفارقت، به شب میآمد
آن لب که چون حسان ماست، دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب میآمد
انجمن ادبی حکیم نظامی، نقطه شروع
در دهههای پیشین انجمنهای بزرگ و کوچک راهگشا بودند. انجمنهایی که در فضای ادبیات شکل میگرفتند و محلی بودند برای تبادلنظر. نمونهاش در فضای شعر بسیار است که بارزترین آن حلقه کیوان است؛ جمعی کوچک که توانست در سالیان بعد از تاسیس، شعرایی مثل شاملو، ابتهاج و کسرایی را پرورش دهد.
رهی معیری نیز فعالیتش را از انجمن ادبی حکیم نظامی شروع کرد. موسس انجمن ادبی حکیم نظامی مرحوم حسن وحید دستگردی نویسنده سابق مجله ادبی ارمغان است که در آبانماه سال ۱۲۹۹ انجمن ادبی ایران را نیز تاسیس کرد. انجمن حکیم نظامی در سال ۱۳۱۱ تاسیس شد. این انجمن مرتبا هر هفته سهشنبه عصر در منزل دستگردی با حضور شاعران و ادیبان از ساعت ۴ تا ۹ تشکیل میشد.
در شرح جلسات این انجمن آمده است که به طور کلی هر جلسه از جلسات انجمن از ساعت ۷ تا ۹ رسمیت یافته و شروع میشد به قرائت و مقابله و تصحیح آثار منظوم اساتید باستان- سپس اعضای انجمن آثار نظمی خود را قرائت و از نظر انتقادی همدیگر استفاده میکردند. هرچند این انجمن عمده فعالیتش تصحیح آثار و مطالعه شعرهای نظامی است اما فعالیت ادبی دیگری نیز داشت. در همین بستر بود که ذوق شاعرانگی رهی بیدار شد.
راز جوانی رهی
شاعران عاشق پیشهاند. رهی معیری نیز اینگونه بود. هرچند او هیچگاه ازدواج نکرد. رهی در مصاحبهای رادیویی در جواب راز جوانیاش در سن ۵۱ سالگی اینطور جواب میدهد:
«اگر به خانمها بر نخورد، راز جوانی من عدم ازدواج است. زندگی من با عشق آمیخته شده است. اما معتقدم اگر از دری ازدواج وارد شود، از آن در عشق خارج خواهد شد.»
داستان عشق رهی طعنه به داستان شهریار و ثریا میزند. رهی دلباخته دختری از خاندان فروانفرما بود. مریم فیروز که از صاحبمنصبان دوران بود در خانهاش جلسات ادبی میگذاشت و شاعران را دعوت میکرد. فعالیت او در آن سالها به دلایل مخالفتش با رژیم وقت با مشکل روبهرو بود. حضور رهی در آن جلسات باب آشنایی را باز کرد که داغش به دل شاعر جوان ماند.
نخستین ملاقات مریم و رهی در یکی از روزهای اردیبهشت، پیش از مرگ فرمانفرما و در روزهای تلاش برای جدایی از همسر اجباریاش، در یک مهمانی در خانه مصطفی فاتح صورت میگیرد و همین ملاقات است که پایه یکی از شورانگیزترین و عجیبترین حکایتهای عاشقانه معاصر قرار میگیرد. از آن به بعد شورانگیزترین ترانهها و غزلیات رهی معیری که به گفته برخی، از بهترین آثار ادبیات کلاسیک معاصر به شمار میرود، مایه از این عشق میگیرد.
عروس چمن مریم تابناک
گرو برده از نوعروسان خاک
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
به پاکی چواشک و به صافی چو آب
دواند مرا ریشه در قلب ریش
دهم آبش از قطره اشک خویش
چو در خاک تیره شود منزلم
بود داغ آن سیمتن بر دلم
بهاران چو گل بر چمن در زند
گل مریم از خاک من سر زند
مریم فیروز را نمیتوان با هیچیک از زنان معاصر سنجید. او را بدون تردید میتوان یکی از شاخصترین زنان دوران خود به شمار آورد؛ دختری از یک خانواده پرنفوذ و ثروتمند که پدرش را (عبدالحسین میرزا فرمانفرما) عاشقانه دوست میداشت و پس از قتل نصرتالدوله برادرش به دست رضاشاه، ازدواج با فرزند یکی از رجال دستگاه رضاخانی را به منظور تامین امنیت پدرش، با وجود فاصله سنی ۲۶ ساله با رغبت تمام قبول کرد. او که یکی از زیباترین و روزآمدترین دختران تهران در دهههای ۲۰ و ۳۰ به شمار میرفت، از جانب پزشک خانوادگیشان چنین توصیف شده است:
«مریم در آن وقت دختری بود ۲۹ ساله، زیبا و فتان و دلفریب و انصاف این است که در حُسن و دلبری آیتی بود. اضافه بر طراوت و جوانی و خوشصورتی و موزونیت اندام، بسیار بسیار جذاب و دلفریب و باهوش و زرنگ و مطلع و پُرجان بود. سواد مدرسهای خوب داشت. فرانسه خوب میدانست، اطلاعات عمومی وسیع داشت. از هر دری حرف میزد، میپرسید، میفهمید. او یکی از خوشگلترین خانمهای تهران به شمار میآمد: آنیت داشت، ندیمه بود، رفیق بود، آزادمنش بود، مودب بود و آداب معاشرت را با کوچکترین دقایق مواظب بود. کتاب میخواند.»
رفتهرفته مریم فیروز در گیر و دار زندگی به تفکرات چپ روی خوش نشان داد. مطبوعات تهران به او لقب مریم سرخ داده بودند. روزنامههای فرانسوی تصاویر او را با لباس چرمی و پرچم سرخ به چاپ رسانده بودند. در یکی از مطبوعات داخلی، زیر یکی از عکسهای او این شعر به چشم میخورد:
مریما، جز تو که افراشتهای پرچم سرخ
نیست در عالم ایجاد یکی مریم سرخ
در این میان آشنایی او با نورالدین کیانوری مسیر زندگی اش را تماما تغییر داد. مریم تا ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ که به دنبال ترور نافرجام و مشکوک شاه، حزب توده منحل و سران آن تحت تعقیب قرار گرفتند، گاه بهگاهی به دیدار رهی میرفت اما بعد از آنکه بهطور غیابی به حبس ابد محکوم و متواری شد، دیگر هرگز او را ندید.
خیالانگیز و جانپرور، چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی، که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه، دانستم
که بر دیدارِ طاقتسوز خود، عاشقتر از مایی
با کودتای ۲۸ مرداد، همه سران حزب توده به شوروی سابق گریختند اما مریم فیروز تا یکسال از رفتن خودداری کرد و به زندگی مخفی خود در تهران ادامه داد. جالب اینجاست که یکی از مشهورترین شعرهای رهی، در همان روز ۲۸ مرداد در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید. دکتر باستانیپاریزی در مورد این غزل گفته است:
«محفل گرم مریم فیروز اگر هیچ کاری نکرده باشد، در تاریخ ادب ایران جای پای محکمی برای خود باز کرده است و بعد از ۶۰۰ سال، شاعری به دنیای ادب ما تقدیم کرده است که تا ۵۰۰ سال دیگر هم شاید مثل او نیاید. این مجمع حق خود را به جامعه ما ادا کرده است و چنان مینماید که همه مراحل آن در گرو زیبایی و آنیت صاحبه آن بوده است.»
در مصاحبهای که رهی با رادیو انجام داده است، این غزل را محبوب خود میداند.
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفل گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت، نه با مهری، نه با ماهی
کیم من؟ آرزو گمکردهای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه همدردی، نه همراهی
غزل، محبوب رهی
رهی از میان تمام قالبهای شعری، غزل را دوستتر دارد. خودش دلیلش را اینطور بیان میکند: «در لباس غزل بهتر میتوان عواطف و احساسات را بیان کرد.»
غزلهای فراوانی از رهی معیری به یادگار مانده است؛ غزلهایی که بسیاری توسط خوانندگان ایرانی بازخوانی شده است. در کنار تصنیفهای او، غزلها نیز نوایی دلنشین دارد. در این میان شجریان پدر و پسر بسیاری از آثار رهی را خواندهاند.
مهدی محبتی، استاد زبان و ادبیات فارسی غزل رهی را اینطور تحلیل میکند: «او شاعری برجسته در این زمینه به شمار میرود و دارای اثرهای زیبایی است که هر کدام از نظر تاثیرگذاری جزو بهترینها محسوب میشود. برخی بر این باور هستند که رهی معیری، سعدی دوران معاصر است زیرا ساده شعر میسراید و در کنار آن با دارا بودن تشبیههای بسیار قوی به سعدی زمانه شباهت دارد. در این میان باید اشاره کرد که برخی نیز ایرج میرزا را سعدی دوره ما میدانند. در هر صورت شعر رهی معیری گرچه به شعرهای سعدی شباهت دارد اما او دارای سبک ویژه خود است و سبک عراقی و اندکی از سبک هندی را دربر دارد.»
شاهد افلاکی از معروفترین شعرهای رهی است:
چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بیسر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمهپردازی
من سلسله موجم تو سلسلهجنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمیبینی دردی که نمیدانی
دل با من و جان بیتو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سرگردان شاید که نگردانی
همانطور که گفتیم شجریان شعرهای رهی را بارها و بارها خوانده است. از جمله غزلهای ماندگاری که توسط استاد آواز ایرانی خوانده شده، یاد ایامی است:
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گِردِ آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شِکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی چون غبار از شُکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد ز تنهایی خموش نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
تصنیفهای ماندگار
رهی معیری اولین تصنیفش را در سال ۱۳۱۱ ساخت؛ تصنیفی که برای کنسرت پرویز یاحقی گفت و توسط او اجرا شد. معیری وقتی میخواهد از تصنیفهای ماندگارش نام ببرد به چند اسم میرسد: «گلشن آشنایی، بانگ نی، کنارم بنشین، کاروان و شد خزان.»
قصه سرودن بانگ نی از زبان معیری و محجوبی در رادیو بیان شده است. داستان برمیگردد به آهنگی که محجوبی ساخت و رهی را یاد چوپانها انداخت. همزمان با نواختن پیانو محجوبی، رهی نیز شعری سرود و آن را به آواز خواند. اینچنین بود که بانگ نی شکل گرفت؛ تصنیفی که با صدای بدیعزاده خوانده شد.
چنانم بانگ نی آتش بر جان زد
که گویی کس آتش بر نیستان زد
مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امشب بر آن دامان زد
نی محزون داغ مرا، تازهتر از لاله کند
ز جداییها، چو شکایت کند و ناله کند
که به جانش آتش، هجر یاران زد
به کجایی ای گل من؟
که همچو نی بنالد ز غمت دل من
جز ناله دل نبود
در عشقت حاصل من
گذری، به سرم، نظری بر چشم ترم
کز غم تو قلب رهی خون شد و از دیده برون شد
نوای نی گوید: کز عشقت چون شد
از دیگر تصنیفهای ماندگار رهی «گلشن آشنایی» است.
خزان عشق نیز تصنیف دیگری است که حاصل همکاری بدیعزاده و معیری است. پیانو این اثر را نیز بدیعزاده نواخته است. ترانهای که در برنامه گلهای رادیو ضبط و پخش شد.
شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بدعهدی و بیوفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفایی
نوگل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت آه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن میپرستم
تا هستم
تو و مست از می به چمن چون گل خندان از مستی بر گریه من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی
تو و میچون لاله کشیدنها
من و چون گل جامه دریدنها
به رقیبان خواری دیدنها
دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند
جفا به عاشق تا کی
نمیکنی ای گل یک دم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
تا کی بیتو بود از غم خون دل من
آه از دل تو
گر چه ز محنت خوارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من
هر چه توانی ناز
کز عشقت میسوزم باز
آرامگاه ظهیرالدوله
برخلاف آنچه رهی در سن ۵۱ سالگی و در رادیو میگوید، جوانی او ماندگار نماند. او در سالیان بعد به بیماری سرطان دچار شد و از جامعه رو برگرداند. سرطان فک به جان شاعر عاشقپیشه افتاد و او را از زندگی و عشقش دور کرد. خطیبی روزهای آخر زندگی او را اینچنین تعریف میکند: «شبی که قرار بود هایده به استودیو رادیو ایران بیاید و همراه با ارکستر بزرگ، ترانه «آزادهام» را به سرپرستی تجویدی ضبط کند، یکی از اتومبیلهای رادیو را به دنبال رهی فرستادند و او پس از ماهها غیبت، هنگامی به اداره آمد که جز نوازندگان و مسوولان ضبط و تجویدی کس دیگری نبود. حدود ساعت ۱۱ شب وقتی آخرین برنامه «همه روز همین ساعت همین جا» را نوشتم و از اتاق بیرون آمدم تا به خانه بروم جلوی در استودیوی شماره هشت با چند نفر از نوازندگان که مشغول صحبت بودند برخورد کردم و از آنها شنیدم که قرار است خواننده جدید تجویدی اولین آهنگش را ضبط کند. وقتی قدم در اتاق فرمان استودیو گذاشتم، چشمم که به رهی افتاد دلم لرزید و برای چند لحظه زبانم بند آمد. آن چشمهای آبی قشنگ که همیشه برق شادی از آن میجهید به شمعی میماند که در حال خاموش شدن است. دستمال سفید و تمیزی در دستش بود که آن را به روی گونهاش گذاشته بود. آخر رهی به سرطان فک مبتلا شده بود و تغییر چهره او کاملا به چشم میخورد.»
مادر رهی معیری زندگی و مرگ فرزند را اینطور روایت میکند: «فرزند عزیز دلبندم، رهی معیری دارای دو شخصیت ممتاز بود؛ اولی شخصیت اجتماعی و هنری او و دوم شخصیت فردی. در مورد شخصیت اجتماعی او چیزی ندارم بهعرض برسانم زیرا قضاوت این کار با مردم شریف و ملت نجیب و قدردان ایران است. در مورد شخصیت فردی نیز برای اینکه خوانندگان عزیز بیشتر و بهتر به شرح حال رهی آشنا شوند ناچار به معرفی خانواده خود مبادرت میورزم.
پدرم، مرحوم میرزا ابوالقاسم خان بدیعالدوله فرزند مرحوم میرزا محمود خان مدیرالدوله که با مرحوم میرزا احمدخان مشیرالسلطنه صدراعظم مشروطیت برادر بوده از اهالی آذربایجان عزیز و متولد شهر تبریز بودهاند. مادرم دختر مرحوم میرزا حبیباله خان بدیعالسلطنه حجازی و نوه دختری میرزا عباسخان قوامالدوله تفرشی بود. شوهرم مرحوم محمد حسنخان موید خلوت فرزند معیرالممالک نظامالدوله از اعقاب بایزید بسطامی عارف ربانی بوده است.
فرزند اولم حسنعلی معیری و فرزند دومم محمد حسن رهی معیری بود ولی چون رهی شش ماه پس از فوت پدر دیده به عرصه جهان گشود نام پدر را به او دادند و او را محمدحسن نامیدند نظر به اینکه آن موقع حرمت بسیار زیاد و فراوانی برای بزرگان موجود و معمول بود برای اینکه اسم پدر به موجودی کوچک (طفل شیرخوار) خطاب نشود و به مناسبت آذربایجانی بودن پدرم قرار بر این شد که طفل تا به سن کمال نرسیده و واقعا بزرگ نشده او را بیوک نامند و این اسم تا آخرین روز حیات برای او باقی ماند کمااینکه من و برادرش جز به این نام او را مخاطب قرار نمیدادیم. بعدها که بیوک رشد نمود طبع مقتدرش شکوفا شد و به شاعری و نقاشی علاقه فراوان نشان داد و در این راه گام گذاشت تا به سر حد کمال رسید. این موقع احتیاج انتخاب تخلص شعری را احساس کرد و کلمه رهی را که به معنی بنده و خاک راه میباشد از طریق افتادگی برگزید و برای اینکه از دستبرد حوادث محفوظ ماند به شناسنامه خود افزود و شناسنامه خود را به رهی معیری تبدیل کرد به طوری که در کتاب سایه عمر نیز آمده است.
آنچه را که میتوانم عرض کنم ، رهی از اوان طفولیت دارای قلبی رئوف و مهربان بود و حتی حاضر به آزار مورچه نبوده و به اندازهای در راه انساندوستی پیش رفته که جز خیر و صلاح اشخاص، نیکی و مهربانی، عطوفت و نوعپرستی چیز دیگری در وجودش نبود. خداوند گِل او را از صفای مطلق سرشته بود. رهی خوب بود، از خوب هم خوبتر، ذرهای از نور بود که به مبدا پیوسته است. با اینکه رهی به علم موسیقی ایرانی کاملا آشنا بود و موسیقی ایرانی را از نظر علمی خوب میشناخت ولی برخلاف شایعات و گفته بعضیها در تمام مدت عمر دست به آلات و ادوات موسیقی از نظر فراگرفتن فرو نگذاشت و هیچگاه درصدد آموختن و فراگرفتن ساز برنیامد و به نواختن هیچگونه ساز آشنایی نداشت.
رهی در آبانماه سال ۱۳۴۶ دچار دردهای شدید نامعلوم و پس از دوماه برای عمل جراحی رهسپار لندن شد. در آنجا عمل بسیار مهم جراحی صورت گرفت ولی از آنجایی که از تقدیر نمیتوان گریخت عمل جراحی مفید واقع نشد و پس از مراجعت به ایران با دردهای شدید دست به گریبان بود و معالجات، مفید واقع نشد و در ساعت ۳:۳۰ صبح روز جمعه ۲۴ آبانماه ۱۳۴۷ به سرای جاوید شتافت و روحش با ملائک آسمان محشور شد و به پرواز درآمد.»
رهی معیری در ۵۹ سالگی در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. او قبل از مرگ شعری برای سنگ مزارش سرود؛ شعری که امروز دوستداران رهی را کنار مزارش همراهی میکند.
الا ای رهگذر، کز راهِ یاری
قدم بر تربت ما میگذاری
در اینجا، شاعری غمناک خفته است
«رهی» در سینه این خاک خفته است
فرو خفته چو گل، با سینه چاک
فروزان آتشی، در سینه خاک
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
به شبها، شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی چون روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
چراغ شام تاری نیست ما را
سراغی کن زجان دردناکی
برافکن پرتوی، بر تیره خاکی
ز سوز سینه، با ما همرهی کن

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد