15 - 04 - 2020
باغچه
سر خاکش که میرفتم مدام یاد گذشته میافتادم. بیشتر از شش ماه همسنگرم بود. خیلی ایاغ بودیم. اصلا نمیتوانستم مرگش را باور کنم. بعد از آن هم بارها در گوشه سنگر و کنار باغچه دیدمش. همانجایی که همیشه میایستاد و به باغچهاش نگاه میکرد. نمیتوانستم باور کنم که دیگر میان ما نیست. صدای ضجه و گریه به گوش میرسید. هوا سوز داشت. تو خودم جمع شده بودم. میلرزیدم. از کمی آن طرفتر صدای دخترانهای بلند شد:
«بسه دیگه مامان، مامان دیگه بسه.»
بعد پیرزن را از آن طرفتر برد و گفت: «الان میام.»
هنوز سر خاک مردهشان نرسیده بود که صورتش خیس اشک بود. از میان هقهق بریدهبریدهاش شنیدم:
«مهدی … منو… گرفتی…. بری… این …. زیر…»
ابر تیرهای همه جا را گرفته بود. رفتم سطل پیرزن را گرفتم. داشتم آب میریختم که یاد باغچهاش افتادم… از همان اول که به جبهه آمد، از گل و درخت و سبزه و این چیزها میگفت. همه غمش این بود که خانهشان کوچک است و یک کف دست بیشتر باغچه ندارد. میگفت: «درختها تا یه ذره بزرگ میشن، عزای جاشون رو دارم.»
هنوز یک هفته از آمدنش نگذشته بود که یک روز گفت: «چه خوبه یه باغچه داشته باشیم.»
این حرف باد شد و هوا رفت تا اینکه تقریبا سه ماه بعد، نزدیک بهار بود که دوباره گفت: «بچهها حالش رو دارین یه باغچه درست کنیم؟»
هیچ آدمی نیست که حال این کارها را نداشته باشد. گل و سبزی را همه دوست دارند. من خودم عاشق این چیزها هستم. همیشه توی نامههایم از باغچه خانهمان میپرسم. آدم که دلش فقط برای آدمها تنگ نمیشود. برای خانهاش، برای درختها و گلدانها و این چیزها هم تنگ میشود. به خواهرم سفارش میکردم به درختها برسد و توی جبهه یک دفعه از ذهنم گذشت که یک درخت کوچک بکارم. بعد به خودم خندیدم و گفتم:
«جبهه و درخت؟»
آن روز هم به منصور گفتم:
«اینجا هیچ چیز سبز نمیشه، زمین سوخته، پر ترکشه، بوی باروت میده، نمیشه چیزی کاشت.» فکر میکردم که حرفم درست بوده و همه قبول کردند، اما سه روز بعد که منصور جیم شد و به شهر رفت، وقت برگشت پشت یک ریوی ارتشی که غذای بچهها را میآورد، یک گونی پر از کود هم آورد: «حالا دیگه میشه باغچه رو درست کرد.»
از همان روز اول دنبال جایی میگشت که برای باغچه خوب باشد. هر جا را میدید به دلش نمینشست، ول میکرد و سراغ جای دیگر میرفت. هیچ عجلهای نداشت. پرحوصله بود. تمام روز را همینطور از این ور به آن ور میرفت. جستوجوها ادامه داشت. دیگر داشتیم خسته میشدیم، حوصلهمان سر رفته بود که بالاخره از تکه زمینی خوشش آمد. زمین، پایین تپه کوچکی بود که از سنگر ما فاصله داشت. جایی که دیگر سرازیری تپه و زمین یکی میشد. مطمئن بودم چیزی آنجا درنمیآید. تا چشم کار میکرد بیابان بود، همه جا خشک خشک مثل شورهزار.
از فردای آن روز منصور سنگهای آنجا را جمع کرد. کلوخهایش را کوبید و خاکش را با یک بیلچه ارتشی صاف و نرم کرد. تکه زمین کوچکی بود، دو در سه. یکی از بچهها که به شهر رفته بود، به خواهش منصور تخم ریحان و ترخون و تره خرید و آورد. منصور هر تخمی را جایی پاشید و خاک نرمی با کود روی آنها ریخت.
بعد هر روز میرفت و باغچه را آب میداد. خاک باغچه سیاه بود. هر روز چشمانمان به دنبال رنگ سبز میگشت. شاید جوانهای از خاک بیرون زده باشد. هیچ چیز نبود. فردا میآمدیم. باز هم چیزی نبود. کمکم داشتیم مایوس میشدیم. یک شب به منصور گفتم:
«گفتم که چیزی سبز نمیشه، آخه توی باروت کی چیز کاشته، خاک مرده.»
منصور نگاهم کرد و چیزی نگفت. هر روز میآمد و باغچه را آب میداد. یک روز صبح هنوز سطل آب را خالی نکرده بود که اولین جوانهها را دید. ریزریز از خاک بیرون زده بودند. با طراوت و روشن بودند. خبر به همه رسید و همه خوشحال شدیم. رحمان بیمعطلی پنجاه تومان داد. سر باغچه با منصور شرط بسته بود. خیلی مطمئن بود که شرط را برده، همیشه میگفت:
«اینجا جنگل هم خشک میشه، هر کی بخواد شرط میبندم، سر هر چی دوست داره.»
دیگر کار هر صبح و عصر منصور بود که کنار باغچه بایستد، کلوخها را بکوبد، علفهای هرز را بکند، سنگها و ترکشها را جمع کند… روی ریشههای بیرونزده خاک و کود بریزد، آب بدهد و به سنگر برگردد و یکریز از آن صحبت کند.
باغچه که دورش خاک ریخته شده بود، گاهی به وسیله بچهها که دنبال همدیگر میکردند لگد میخورد. منصور اوقاتش تلخ میشد و بیشتر خاک میریخت طوری که باغچه پایین نشسته بود. بعد دورش چوب زد و یک هفته بعدش مجید با سیمهای تلفن آن را محصور کرد. باز وقتی بچهها نزدیک باغچه بازی میکردند، منصور آنها را از دور و بر باغچه دور میکرد:
«جون من یه کم اونورتر.»
بچهها میخندیدند و از باغچه فاصله میگرفتند. گاهی هم سر به سر منصور میگذاشتند و میگفتند: «نبودی یه خمپاره باغچه رو زیرورو کرد.»
هول به دل منصور میافتاد. سعی میکرد خونسرد بماند، اما دلش طاقت نمیآورد. به طرف باغچه میدوید. وقتی باغچه را میدید، دروغگو را از محصول آتی آن محروم میکرد:
«تو که سبزی دوست نداری! بهت هیچی نمیماسه!»
آخر همه کاظم بود که سر به سر منصور گذاشت. وقتی باغچه درست میشد خیلی بیخیال بود اما این آخریها هر وقت منصور نبود، هوای باغچه را داشت. آن روز من و منصور تازه از شهر آمده بودیم که کاظم به طرفمان دوید و رو به منصور گفت: «تو نَمیری باغچه رفت. یه خمپاره بردش هوا.» منصور به طرف باغچه دوید. خمپاره چند قدم آن طرفتر گودال بزرگی درست کرده بود. اما باغچه مثل یک دسته گل صحیح و سالم سرجایش بود.
عصر همان روز داشتم به غروب نگاه میکردم. محوش شده بودم. آدم وقتی دلش گرفته از غروب خورشید خوشش میآید. توی خودم بودم، فکر میکردم که یکهو درگیری چند روزه ما شروع شد. درگیری شدیدی بود. مهلت هیچکاری نداشتیم. باغچه یک گوشه افتاده بود. روز پنجم منصور شهید شد. درگیری یک روز دیگر ادامه پیدا کرد و وقتی فروکش کرد از خستگی داشتیم میافتادیم. دیگر کسی به فکر باغچه نبود. باغچه زرد شده بود. خاک دورش ولو شده بود. چوبهای دورش شکسته، خمیده، افتاده بودند. سیمهای تلفن پاره شده بود. یکی دو نفر توی باغچه زمین خورده بودند. جای تن و پاهایشان مانده بود. سبزیها پژمرده بودند و رویشان را خاک و سنگریزه گرفته بود.
روز دوم بعد از درگیری، خورشید بیرمق میتابید. لخت و بیحال بودم. حالم خوب نبود. سرم گیج میرفت. کارهایم ارادی نبود. بیلچه و لگن را برداشتم و راه افتادم. همین که نزدیک باغچه رسیدم رحمان را دیدم که با سطل پای باغچه آب میریزد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد