18 - 10 - 2017
باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی!
مهمان امروز: محمدرضا مرزوقی
رمان «باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی!» به تازگی توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است. این کتاب که سالها از نگارش آن گذشته، پس از ۱۳ سال موفق به اخذ مجوز از وزارت ارشاد اسلامی شده و محمدرضا مرزوقی نویسنده آن در توضیحات کتاب آورده است خیلی چیزها که در جغرافیای داستان آمده حالا تغییر کرده!« باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی» بهار ۸۳ نوشته شد. نوشته سالها در محاق غیرمجاز بودن ماند و ماند تا با تمهیداتی، کمی از آن سمت و کمی از این سمت، توانستیم امسال مجوزش را بگیریم. برای این کتاب به چند جلسه در وزارت ارشاد، در دورههای مختلف چند وزیری که طی این سالها آمدند و رفتند و فراموش شدند، رفته باشم، نه من دیگر به یاد دارم و نه آنها که ناگزیر پای جلساتشان نشستم و گفتند و گفتیم و شنیدیم و شنیدند. گاهی هم نه شنیدیم و نه شنیدند. خیلی چیزها که در جغرافیای داستان آمده حالا تغییر کرده. آبادان امروز با آن سالها تفاوت دارد. باشگاه قایقرانی مورد علاقهام دیگر نیست. گو که برخی آدمهای این داستان هم دیگر نیستند. دود چاههای نفت عراق در آسمان شهر دیده نمیشود. اما پدیده ریزگردها زندگی را مشکل کرده است. وضع آب شهر تغییری نکرده اما کوچهها و خیابانها کماکان همان وضعیتی را دارند که در داستان وصف کردهام. مهمتر از همه ماجرای اصلی کتاب است که هربار به شکلی در حال رخ دادن است.»
رمان «باید حرفای دیشبمو جدی میگرفتی» نوشته محمدرضا مرزوقی در ۲۲۸ صفحه و به قیمت ۲۰ هزار تومان توسط نشر روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است.
از ماشین پیاده میشود و طرف جمعیت میرود. ولوله جمعیت به زبان عربی است و چیزی از آن نمیفهمد.
جمعیت را میشکافد و چند قدم جلو میرود. زنی با هیبتی عظیم و نگاهی مهربان سد راهش میشود. به فارسی شکسته بستهای میپرسد: «کجا میری دختر؟»آذر با زبلی یک دختربچه از کنار او میگذرد و جلوتر میرود. صدای بغضآلود دخترانهای میگوید: «ئی که دیدن نداره.»صدای سخرهآلود مردی به گوشش میرسد: «جلوشه بگیرین. ئی خانوم تهرانی طاقت دیدن ندارهها…»
میخواهد داد بزند اهل همینجاست اما سکوت میکند. حالا حلقه جمعیت را پشت سر گذاشته و به میانه میدان و بالا سر جنازه دخترک رسیده.برای لحظهای مبهوت و حیران فقط نگاه میکند. سری بریده با زلفی مواج و بور. بر سینههایی کوچک و ظریف که جوانی و طراوت هنوز در آن موج میزند و انگار دارد آخرین نفسهایش را با زندگی قسمت میکند. سینهای که هنوز میتپد و خونی که همچنان میجهد. چیزی را که دیده هنوز باور نکرده.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد