24 - 09 - 2017
بعد از پدر
این اولین یادداشتیه که در نبود بابام دارم مینویسم. تا الان که این اراجیفو مینوشتم سایه پدر بالا سرم بود، وای به حال الان که پدر بالای سرم نیست و نظارتی روی اعمال و رفتار و نوشتههام نداره. تا وقتی زنده بود همش نگران بود که چیز ناجوری ننویسم. میگفت من طاقت ندارم یه شب نیای خونه بعد بفهمم به یه جای نامعلوم منتقلت کردن!
میگفتم نترس باباجون. مگه زمان شاهه که به خاطر آزادی بیان آدمو ببرن به یه جای نامعلوم. گذشت اون دورانی که کسی به شرایط کشور اعتراض میکرد، زندانیش میکردن. ساواک و اعمال ننگینش به تاریخ پیوست. وقتی اینو میگفتم دلش آروم میشد و میگفت: باشه پس بنویس!
امروز میخواستم رسما آغاز به کار ستون طنز رو اعلام کنم ولی شاید باورتون نشه که دیروز عموم سکته قلبی کرد! سه تا از رگهای قلبش گرفته بود.
بالن زدن. فکر کنم یه آفت افتاده تو خاندانمون. باید فامیلو سمپاشی کنیم.
خدا رو شکر حالش بهتره و خطری نیس ولی تمرکزمو برای نوشتن از دست دادم. ولی فکر کنم بدون اینکه من تلاشی برای طنزنویسی کرده باشم شما الان خندهتون گرفته.
دو هفته پیش بابام توی آیسییو فوت کرد. دیروز عموم رفت توی سیسییو. احتمالا فردا من پام میشکنه، پس فردا یکی از پسرعموهام (مقداد) پاش میخوره به پایهی مبل!
خلاصه حواستون باشه فعلا سمت فامیل ما نیاید. باید دورمونو از این نوارهای زرد بکشیم که روش نوشته: منطقه خطر!
یه بار دیگهم گفته بودم که وقتی وسعت تراژدی زیاد میشه، آدم وارد ورطه کمدی میشه...
قصدم این بود در مورد تماشای اعدام توسط مردم پرشور و باذوق کشورمون حرف بزنم ولی دیدم روایت شرایطی که توش هستم واجبتره.
برید خدا رو شکر کنید هر چقدرم که مشکل دارید ولی الان فرصت کردید که این یادداشتو بخونین چون من دیگه وقت ندارم این مطلبو ادامه بدم چون باید برم ملاقات عموم.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد