12 - 03 - 2020
بوی نارنج ، عطر یاس
زمستان کار خودش را کرده بود؛ به غیر از چند تایی سرو و کاج بقیه درختهای قدیمی قصر، لخت و عور بودند.
یکباره یاد شیراز افتاد، نمیدانست چرا شاید به خاطر سرو و کاج بود، شاید نیاز درونی برای سفر به گذشته.
شانه به شانه سرباز راه میرفت، اما حضور او را احساس نمیکرد؛ حال و هوای شیراز وجودش را پر کرده بود، انگار در خیابان طولانی قصر روح سرگردانی در حال پرواز بود.
***
یکی از روزهای آخر زمستان۵۰ بود، دوستی از تهران برایش رسید، نازنینی که روزگار خوش جوانی و دوران پرخاطره دانشکده بیحضورش رنگ میباخت.
از خانه که زدند بیرون بعدازظهر دلچسب شیراز غوغا میکرد.
– اول یک سر پیش حافظ و سعدی و بعد هم…
حرف نازنین را برید و گفت:
– و بعد هم حتما باغ ارم
نازنین خندید و او همه چیز را در چشمهایش خواند؛ آخر در تهران هر وقت که حرف شیراز پیش میآمد، نازنین میگفت:
– راستی بگو ببینم، باغ ارم سرو سهی بیشتر داره یا…
او که عاشق شیراز بود، همیشه جوابش یکی بود، جوابی که نازنین میدانست اما دوست داشت باز هم آن را بشنود.
– نازنین… همه جای شیراز سرو سهی داره، زیاد و کمش که فرقی نداره…
***
نزدیک غروب بود که به باغ ارم رسیدند، سرمای زمستان باغ را خلوت کرده بود. کنار آبنماهای یخزده و خیابانهایی که گویی تمامنشدنی بودند. سروهای سهی، چشم را به تماشا دعوت میکردند.
بعدها در یکی از دیدارهایشان در کافه نادری، طبق معمول یاد شیراز افتادند؛ نازنین با لبخندی دلنواز گفت:
– هنوز نگفتی باغ ارم سرو سهی بیشتر داره یا… و پس از لحظاتی پرسید
– هنوزم عاشقی؟
سکوت بود و جوابی که نازنین آن را میدانست.
***
صدای سرباز آواری بود که بر سر و روی حس و حالش فرو ریخت.
– ببین به اون ساختمون دست راست، میگن قرنطینه…
اصلا دلش نمیخواست به حرفهای سرباز گوش کند. گورپدر هر چی قرنطینه، سفر شیراز نیمهتمام مانده بود… بعد از باغ ارم، نوبت خیابان زند بود و بغل دست خیابان خیام و آن گوشه دنج شبهای شیراز…
***
جلوی ساختمانی که سرباز نشان داده بود، سیل جمعیت موج میزد، سرباز دستبردار نبود. انگار قصد کرده بود سفر شیراز را خراب کند.
– اینا که میبینی، اعزامین… دارن تقسیم میشن… هر جرمی واسه خودش یه بند داره… همه رو که یه جا نمیبرن…
سرباز یک ریز حرف میزد و او داشت معنای جرم را در ذهنش بالا و پایین میکرد… دیگر از شیراز خبری نبود… احساس میکرد آتش گرفته.
جلوی قرنطینه، زندانیها در ردیفهای پنج نفره چمباتمه زده بودند و چند نظامی و چند تا لباس شخصی سرگرم کنترل و تقسیم آنها بودند.
کنار سرباز ایستاده بود، آدمهای شمارهدار، ماموران انتظامی و چند نفر شخصی که شالتاق میکردند قاب چشمهای او را کور کرده بودند.
آنسوتر درختهای سرو، کاج و پشتسرشان دیوار بلند و سیمخاردار و اتاقک نگهبانی و آسمان با لکههای ابر و آفتاب کمرنگ آخر زمستان سهم او را از زندگی تقسیم میکردند. چشمهایش را میبندد و جوانی را در آغوش میگیرد.
***
از فلکه شهرداری و خیابان خیام رد شدند. سرمای شیراز استخوانسوز بود، نرسیده به چهارراه داریوش گرمای پاتوق همیشگی چقدر دلچسب بود، از پلهها بالا رفتند پشت میز روبهرو شاپور نشسته بود. چند سالی بود که یکدیگر را میشناختند، اهل شعر و شور و حال بود. هنوز درست جابهجا نشده بودند که شاپور بیمقدمه گفت: گریه نکن… در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درخت در سرزمینت. باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رساند و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی…
شاپور داشت نامه مکماهون اسکاتلندی برای زدی، قهرمان کتاب سووشون که در همدردی با مرگ یوسف نوشته بود را میخواند.
شاپور میگفت خانم دانشور نام سحر را به عنوان نمادی از آمدن صبح و حضور دوباره خورشید روی اسب خسرو، پسر یوسف و زری گذاشته است.
***
صدای سرباز دوباره همه چیز را خراب کرد
– خوابی یا بیدار… بیا باید تحویلت بدم…
خیابان خلوت شده بود. مراسم تحویل انجام شد. افسر جوان ورقه را امضا کرد و نگاه سرباز از آرامش لبریز شد.
– اسم پدر؟ سن؟ شغل؟ جرم؟
ستوان پس از یادداشت جوابهای او گفت:
– بیا تو… پایین پلهها… اون روبهرو، اتاق بازرسیه…
از در که رفت تو بوی غریبی دماغش را پر کرد، یاد مردهشورخانه افتاد. اتاق کوچکی بود با یک میز فلزی، مامور پشت آن ایستاده بود و چند قفسه فلزی پشت سرش، فضای سرد و دلهرهآور توی ذوقش زد.
– غیر از اینا که چیزی نداری؟
ستوان نگاه اطمینانبخشی به او انداخت و گفت:
– از پلهها برو بالا ، روبهروی افسر نگهبان میرسی به قرنطینه.
از لای در قرنطینه وارد یک راهروی طولانی شد. بوی گند و هیاهوی آدمهایی که چشم به راه شریک جرم بودند، فضا را پر کرده بود. در دو طرف راهرو چند تا اتاق بود که زندانیهای موقت در آن وول میخوردند. آفتاب رنگپریده آخرهای زمستان به حیاط مخروبه کنار قرنطینه و دیوارهای بلند اطرافش، حالت رقتانگیزی داده بود، چند تا زندانی آخرین لحظات حضور آفتاب را تماشا میکردند. خستگی و بیحوصلگی آزارش میداد، وارد یکی از اتاقها شد و خود را روی تنها تخت خالی انداخت، گرمای بخاری رخوتناک بود، چشمهایش روی هم رفت.
***
منظره چقدر دلفریب بود؛ باغی در لشگرک و سد لتیان که با غرور زیر پایش ایستاده بود، چهرههای آشنای زیادی را میبیند. شاپور کمی آنسوتر ایستاده و با نگاهی ثابت دوردست را نظاره میکند. پایینتر، نازنین با پیراهن سفید و بلندی که در آخرین دیدارشان در کافه نادری پوشیده بود، با همان لبخند همیشگی، انگار میخواهد از باغ ارم بپرسد. جواد، فرامرز، بچههای دانشکده را یکییکی میبیند نگاهش را به پشت سر برمیگرداند، بیمارستانی در تهران، صدایی آشنا در گوشش میپیچد.
– مبارک است، بچه دختر است.
در دور دست، اما بچه آهویی خرامان راه میرفت.
***
این بار از سرباز خبری نیست، یکی از زندانیها او را بیدار میکند. اشتباه آمده بود، باید میرفت اتاق روبهرو. از تخت پایین میآید، زمان و مکان را گم کرده بود؛ هیاهوی قرنطینه و بوی مردهشورخانه آزارش داد، سوز گزندهای از لای در حیاط به صورتش میخورد.
در اتاق روبهرو، جایی برای خودش پیدا میکند، گرمای بخاری لذتبخش است اما گویی هیاهوی تمام دنیا مهمان قرنطینه شده بودند. در جستوجوی سهمی از آسمان، نگاهش از بالای دیوارهای قصر به دنبال روزگار ازدسترفته پرواز میکند.
دلش برای یاس امینالدوله خانه مادری تنگ شده بود.
***
پنجره را باز میکند، احساس میکند بوی بهار نارنج همه جا را پر کرده است. باد ملایمی کاغذهای روی میز را درهم میریزد. از پنجره بیرون را میپاید، سرو خانه همسایه با دلنوازی او را نگاه میکند. نگاهش را به داخل اتاق میچرخاند، چند قاب عکس کهنه با او حرف میزنند. آینه روی دیوار کدر به نظر میرسد، با لب آستین پیراهنش سعی میکند آن را پاک کند، فایده ندارد؛ خودش را در آینه نمیبیند.
***
با صدای زنگ تلفن از خواب میپرد تا به خودش بیاید، میرود روی پیامگیر؛
– آقای پدر، کجایی، دلم برات تنگ شده…
نفس عمیقی کشید، تمام وجودش از بوی بهارنارنج پر شد.

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد