2 - 09 - 2020
تازههای بازار نشر
داستان ۱۴ یک داستان جنگی نیست اما داستان یک جنگ است؛ جنگی که به خیال یا با فریب قدرتمردان ابتدا بنا بود دو هفتهای تمام شود و چنانکه اخیرا از زبان کذاب یکی از دولتمردان ابرقدرت غرب شنیدیم، «ماموریت به پایان رسد». با این حال جنگ جهانی اول که در آن زمان جنگ بزرگ نامیده میشد، حدود چهار سال طول کشید و فاجعههای بسیاری به بار آورد.
داستان از روز آغاز جنگ جهانی اول شروع میشود. با این حال برای خواننده ابتدا همهچیز مبهم است. نسبت آدمها را با هم نمیداند، نسبت خود را هم با شخصیتها نمیداند. خواندن این کتاب گونهای کشف و شاید مکاشفه است.
برشی از رمان:
آری، تیرباران شدن به دست خودیها بهجای دچار شدن به خفگی، زغال شدن و تجزیه شدن بر اثر گازهای شیمیایی دشمن، شعلهافکنها یا گلولههای توپ آنها: حق انتخاب برایت محفوظ بود. اما راه دیگری هم وجود داشت و آن، عبارت بود از تیرباران کردن خود: شستِ پا را روی ماشه میگذاشتی و دهانه توپ را به طرف دهانت نشانه میرفتی. این هم روشی بود در میان روشهای بیشمار موجود.
بوجانگلز
رمان در انتظار بوجانگلز، نوشته اولیویه بوردو، به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. اولیویه بوردو در سال ۱۹۸۰ در شهر نانت فرانسه به دنیا آمد.
او سومین فرزند دفترداری اهل همان شهر است. مشکل شنوایی و برخی مشکلات جسمی دیگر او مانع از ادامه تحصیلش شد و حتی نتوانست دیپلم بگیرد. در خانه پدری از تلویزیون و بازیهای کامپیوتری خبری نبود، در نتیجه برای گریز از کسالت به مطالعه روی آورد.
حوزه مطالعاتشبسیار گسترده و متنوع بود، از آثار کلاسیک گرفته تا آثار نویسندگان غیر فرانسوی و زندگینامه ورزشکاران مشهور. پس از ترک تحصیل، به کارهای کوچک روی آورد، از جمله کار در معاملات بانکی و گرفتن نمک از دریا.
بوردو سرانجام تصمیم گرفت این کارها را رها کند و وقتش را به نگارش رمان اختصاص دهد. دو سال را صرف نوشتن رمانی پانصد صفحهای کرد که بسیار غمانگیز و یأسآور بود، اما هیچ ناشری حاضر به چاپ آن نشد.او با موافقت پدر و مادرش در خانهای که در اسپانیا داشتند ساکن شد و تصمیم گرفت رمان دیگری بنویسد، ولی کمحجم، با فضایی شاد و بازیگوشانه.
رمان را در هفت هفته به پایان رساند و آن را برای ناشری فرستاد. اثر بلافاصله پذیرفته شد و با عنوان در انتظار بوجانگلز به چاپ رسید. خوانندگان و منتقدان استقبال بسیاری از این کتاب کردند تاجایی که به زبانهای متعدد ترجمه شد و جوایز متعددی را به خود اختصاص داد.
بوردو خود در مورد این کتاب میگوید: «این داستان زندگی حقیقی من است، البته با دروغهایی اینجا و آنجا، زیرا زندگی اغلب چیزی جز این نیست.»
قسمتی از کتاب در انتظار بوجانگلز:
پاپا مرا زیاد به سینما میبرد. سینما تاریک بود و میتوانست بیآنکه او را ببینم اشک بریزد. با این همه، وقتی فیلم تمام میشد، چشمهای قرمزش را میدیدم. البته هیچ به روی خودم نمیآوردم. موقع اسبابکشی، دو بار اختیارش را از دست داد و در روز روشن زد زیر گریه. گریستن در روز روشن واقعا فرق میکند، چون نشاندهنده میزان دیگری از اندوه است.
بار اول با دیدن یک عکس زد زیر گریه؛ تنها عکسی که مامان یادش رفته بود آن را بسوزاند. عکس خیلی خوبی نبود و واقعا نمیشد بگویی قشنگ است. نخاله آن را گرفته بود، از ما سه نفر، همراه با مادموازل، ایستاده روی تراس در اسپانیا. در این عکس، مامان خندهکنان روی نردهها خم شده و موهایش روی صورتش ریخته بود. پاپا انگشتش را به طرف عکاس دراز کرده بود؛ لابد میخواست بگوید عکس نگیرد. من هم با چشمهای بسته کنار مادموازل که پشت به من داشت ایستاده بودم و داشتم گونهام را میخاراندم. نخاله از عکاسی سر در نمیآورد، برای همین همهچیز محو از کار درآمده بود و حتی منظره پشت سرمان هم درست به چشم نمیآمد. عکسی معمولی بود، اما آخرین عکسمان به حساب میآمد، تنها عکسی که دود نشده بود. برای همین پاپا زد زیر گریه، آن هم در روز روشن؛ از روزهای خوبمان هیچ نمانده بود جز همین عکسِ بد. بار دوم در آسانسور گریه کرد، بعد از آنکه کلیدها را به مالکان جدید تحویل داد.
آدمهای اشتباهی
داستانهای این مجموعه، داستان آدمهایی است که انگار جایی در زندگی یک پیچ را اشتباه پیچیدهاند و ندانسته مسیرهایی انحرافی را پیمودهاند و حالا تبدیل به آدمهای اشتباهی شدهاند. داستانهای کتاب «آدمهای اشتباهی» از لحاظ محور معنایی در امتداد هم هستند و در راستای مفاهیمی چون زندگی، عشق، تنهایی، دیگری و… . مفاهیمی معمولی که در نگاه و زبان متفاوت شیوا مقانلو بدل به کشفی تازه در هزارتوی زندگی آدمهای قصههایش میشود. معنایی که در عین حضورش دائم به تاخیر میافتد و باعث میشود خواننده کتاب را زمین نگذارد و یک نفس دنبال آدمها و قصهها راه بیفتد و فضاهای خاصی که نویسنده با مهارت ویژه زبانیاش خلق کرده، تجربه کند.
برشی از مجموعه داستان «آدمهای اشتباهی»:
زن، آمرانه و ملتمس میگوید: «مرا عاشق کن. عاشق خودت.»
شیطان عقب میرود، خنده آرامی از پایین دلش شروع میشود، بالا میآید، و به غرش هولناک بدل میشود. آسمان هم که تمام امشب از این دو تقلید میکند، میغرد؟ و مردم وحشتزده پنجرههایی را که در خاتمه باران باز کرده بودند، دوباره میبندند. بیامان قهقهه میزند.«عاشق من؟ عاشق ابلیس؟» زن فارغ این سوال و جواب، در خواب انگار، در وجدی تنها از آن خود، پیش میآید و دستهایش را دور او حلقه میکند: «همین امشب را به من، به ما، فرصت بده. میخواهم کسی را عاشقانه دوست داشته باشم، و عشق بورزم. این باران تو را برایم آورد. اینجا ایستاده بودم، سیگارکشان و دعا میکردم هدیهای برایم برسد. لطفا محکم بغلم کن. مهم نیست اگر دوستم نداشته باشی. فقط کاری کن، اجازه بده، تا من عاشقت شوم.» بعد شیطان را میبوسد، پیشانی و شقیقهاش را. در گذر قرنها، پس از بوسه یهودا بر چهره مسیح، این نادر دفعهای است که شیطان در برابر بوسهای درمانده میشود.
من فقط دو نفر را کشتم
قهرمان این رمان، در بحبوحه نابسامانی روابط خانوادگی و در کشاکش شکایت شاکیان یک پرونده کلاهبرداری به جرم قتل بازداشت میشود. در اولین فرصت نگهبان بازداشتگاه را مجروح میکند و از کلانتری میگریزد. در پی اتفاقات بعد از فرار، بلافاصله درگیر ماجرای قتل دیگری میشود. پس از مدت کوتاهی که با افراد خلافکار همخانه میشود، هراس از کشته شدن از آن خانه که حالا برایش به زندانی دیگر تبدیل شده فراریاش میدهد و درست همان روز خودش را وسط ماجرای حیرتانگیز دیگری میبیند که به قاچاق اسلحه یا عتیقه شباهت دارد. از مهلکه بعدی نیز جان سالم به در میبرد، ولی در مرز آبی ایران و پاکستان دستگیر میشود. در زندان قتل دیگری به پروندهاش اضافه میشود. بعد از آن به جرمی امنیتی بازداشت میشود و پشت سر هم برایش ماجراهای هولناک اتفاق میافتد. هیچکدام از این ماجراها و افرادی که سر راه او قرار میگیرند شباهتی به یکدیگر ندارند و هرکدام او را در موقعیت ناشناخته متفاوت دیگری قرار میدهند. اگرچه این رمان حول محور ماجراهای مربوط به اختلافات خانوادگی و کلاهبرداری و قتل میچرخد، نویسنده در این رمان خانوادگی و پلیسی تلاش کرده است از جهان محدود یک خانواده فراتر برود، با خلق شخصیتها و موقعیتهای بیشباهت به یکدیگر، جهانهای فکری متفاوتی را در کنار و مقابل هم قرار دهد.
معمای منحنی تب
دو زن، یکی در بازل و دیگری در برن، به شکل عجیبی مردهاند. آیا خودکشی کردهاند یا به قتل رسیدهاند؟ این منحنی تب چیست که به جان اشتودر افتاده است؟
کارآگاه اشتودر در پاریس از ماجرایی سراسر معمایی باخبر میشود، ردیابیهایش را در بازل و برن ادامه میدهد و در پایان، راهی شمال آفریقا میشود تا در قرارگاه لژیونرها به گرهگشایی یکی از پیچیدهترین معماهای جنایی بپردازد؛ وظیفهای دشوار در سرزمینی بهغایت بیگانه!فریدریش گلاوزر در نوجوانی بارها از مدرسه اخراج شد، دانشگاه را بعد از گذراندن یک ترم رها کرد، چند بار در مراکز بازآموزی زندانی شد، دست به خودکشی زد، دو سال عضو لژیون خارجی فرانسه بود و در شمال آفریقا به سر برد و مدتی هم کمکآشپز، کارگر معدن، دربان هتل، باغبان و… بود.گلاوزر طی عمر نسبتا کوتاهش، اشعار، داستانهای کوتاه و مقالات فراوانی نوشت و شش رمان پلیسی خلق کرد.
اولین کتاب پلیسیاش چای سه بانوی پیر بود و بعد مجموعه پنججلدیِ کارآگاه اشتودر را نوشت. کارآگاه اشتودر یکی از اولین شخصیتهای داستانی ادبیات پلیسی کشورهای آلمانیزبان است، کارآگاهی استثنایی و دوست داشتنی که با آدمهای محروم و به حاشیه راندهشده بهشدت همدلی میکند. منحنی تب دومین رمان از این مجموعه است.

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد