29 - 06 - 2018
تازههای نشر ققنوس
درازکش در ساعت خواب
داستان دو راوی دارد؛ دو مرد که هر کدام نماینده دو طبقه متفاوت از جامعه هستند. داستان این دو قهرمان در امتداد هم روایت میشود. آنها در عین حال که دو دنیای کاملا متفاوت دارند سرنوشتی بههمگرهخورده دارند.
نویسنده به خوبی عشق، بیقراری، تردید، پسزدگی، واماندگی، خیانت و انتقام را به تصویر میکشد.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم: «نگاهی به سرتاپایم میاندازد، سری تکان میدهد و مینشیند پشت فرمان. استارت میزند و نور بالایش را میاندازد توی چشمهایم و از کنارم رد میشود و پشت پیچ کوچه محو. همانطور که تمام این هفت سال از جلوِ چشمم محو شده بود و چه اهمیتی داشت دارد چه غلطی میکند. همین خوب بود. همین بیخبری. میروم سمت ساختمان نیمهکاره دنبال چاقو پیدایش نمیکنم. رنگ قرمزی که روی لبهاش ماسیده دیگر خوشحالم نمیکند. خودم را گلوله میکنم روی زمین و برای چند دقیقه از ته قلبم میخوابم.
بلند میشوم خودم را میتکانم و میروم زیر نور تکچراغ سر کوچه دوباره به رد خون چاقو نگاه میکنم. کاش کتایون میفهمید.»
خوابهایت را در این خانه تعریف نکن محمود
محمود مردی میانسال و استاد دانشگاه است. در احوالات عرفانی و دنیای دلخواه خود، یعنی قرن چهارم و پنجم سیر میکند. اتفاقی باعث میشود که محمود خود را در همان قرنها و در پیشگاه شیخ ابوسعید ابوالخیر ببیند و عاشق یکی از مریدان او شود.
در قمستی از این کتاب میخوانیم:
«از خرانق گذشتهایم و بر کویر میرانیم. داریم از کنار آن تابلوهای سبز فلکی میگذریم و هر تابلو آسمانی است که وقتی محوش میشوم، قلپقلپ آب وارد ششهایم میشود و دست و پا میزنم، نفسم میگیرد و حتی با بودن حسن، که میخواهد آنقدر بزیام تا خودش رگ بسملم را بزند، غرق میشوم. رنگ سبز فلکی همیشه همین بلا را سرم میآورد؛ وقتی بر آن تمرکز میکنم خیزابهای سهمگین به سویم میتازند. گاهی هم کف میکند و در برم میگیرد و دست و پا میزنم، آنگاه حسن به سخن میآید و میگوید: «فلسفی نشو فقیر! اصلا رنگی نیست و آنچه هست تابلو است و تابلو هم نیست، آن تویی و تو هم نیستی و آنچه هست اوست.»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد