26 - 02 - 2017
تا تو با منی، زمانه با من است
مسعود سلیمی- هرگاه صحبت از «سایه» پیش میآید و یکی دو باری هم که به مناسبتهای متفاوت، درباره او نوشتهام، همواره با یک خاطره مشترک از یک شعر کوتاه از این شاعر بزرگ ایران زمین، همراه بوده است، چنانکه آخرین بار که به مناسبت انتشار کتاب «پیرپرنیان اندیش» درباره سایه نوشتم، از این خاطره سخن به میان آمد و اینک هم که ششم اسفند، هشتاد و نهمین سالگرد تولد هوشنگ ابتهاج مناسبت دیگری فراهم آورد تا از سایه یادی به میان آید، این خاطره مرا رها نمیکند.
سالهای میانی دهه ۳۰ خورشیدی و به خاطر نبود امکان ادامه تحصیلم در محل کار پدرم، در شهر ساوه به تهران نزد خانواده مادریام فرستاده شدم. یکی از بعد ازظهرهای داغ ۱۳۳۶ بود؛ داییام، زندهیاد حسن شهرزاد، شاعر و روزنامهنگار در حالی که خود را آماده میکرد برای دیدن دوستان و گشت و گذار در لالهزار و استانبول و سرک کشیدن به پاتوقهای روشنفکری آن دوران، از خانه بیرون برود، زیر لب شعری را زمزمه میکرد که نمیدانم چرا من نوجوان، من هنوز بیخبر از عشق و عاشقی و وفاداری و جفاکاری را به سوی خود کشید، داییام زمزمه میکرد:
بسترم
صدف خالی یک تنهایی است
و توچون مروارید
گردنآویز کسان دگری
آن روز نمیدانستم، شعر را چه کسی سروده اما پس از بارها و بارها شنیدن و خواندن، فهمیدم، شاعر «ه. الف. سایه» نام دارد.
هنگامی که کتاب «پیرپرنیان اندیش» به دستم رسید، خاطره «صدف خالی» دوباره در ذهنم جان گرفت و صفحات کتاب را پس و پیش کردم تا شاید در جایی، سایه از این شعر حرف زده باشد. در این جستوجو به صفحه ۶۸۱ رسیدم؛ عنوان مطلب این بود؛ «شعر بیمعنا!» کنجکاو شدم و شروع به خواندن کردم؛ از قول گفتوگوکنندگان با سایه آمده بود؛ به شعر معروف احساس میرسیم؛ بسترم صدف خالی یک تنهایی است/ و تو چون مروارید/ گردن آویز کسان دگری …»
اگرچه مطلب توی ذوقم زده بود، اما خواندن شعر مورد علاقهام مرا خوشحال میکرد که با اشتیاق به خواندن ادامه دهم؛ «منتظریم که سایه نکتهای، خاطرهای درباره این شعر بگوید…» اشتیاق و انتظار مرا رها نمیکرد، دلم میخواست بدانم، گوینده احساس درباره شعر مورد علاقه من چه میگوید:
«یه بار جایی مهمان بودیم و یه عده جمع بودن از جمله آقای محمد زهری دوست شاعر من. خانم زهری گفت: حالا که سایه هست ببینین مقصود نیما از این شعر چه بوده؛ شهر ری را؛ ری را… صدا میآید امشب… سایه ادامه میدهد: «یه دوستی داریم از اون تودهایهای متعصب خشک که مارکس رو هم به مارکسیست بودن قبول نداره… این دوست ما گفت که ری را یه شعر سیاسی هست»
من که دلم میخواست سایه هر چه زودتر به اصل موضوع برسد و برود سر وقت شعر احساس، به همین خاطر، سطرها را به سرعت رد کردم تا رسیدم به جایی که شاعر در جواب دوست متعصب خود گفت:
«… نمیگم این شعر سیاسی نیست، من استنباط سیاسی ازش ندارم… » بیتابی دست از سرم بر نمیداشت، دیگر صبر برایم معنا نداشت چراکه سایه در آستانه رسیدن به اصل موضوع بود:
«دوستم یه چیزی گفت و من حماقت کردم، گفتم؛ بسترم/ صدف خالی یک تنهایی است»
و من با خودم ادامه دادم؛ و تو چون مروارید…
سایه در صفحه ۶۸۳ کتاب «پیرپرنیان اندیش» پس از آنکه کلی با دوست متعصب خود درباره سیاسی نبودن و بودن آن بحث میکند در جواب او که اصرار داشت، این شعر را به ماجرای ویتنام وصل کند، خطاب به دوستش اینگونه نقل خاطره میکند؛ «فقط میتونم بگم به حضرت عباس من این قصد و نداشتم، وقتی من این شعر رو گفتم هنوز واقعه ویتنام اتفاق نیفتاده بود. شعر من تاریخ داره …»
در ۲۱ دی ۱۳۳۱ خورشیدی، سایه و کیوان (دوست چپگرای شاعر که اعدام میشود) و شاملو در کافهای نشسته بودند که شعر مورد علاقه من خلق میشود سایه در صفحه ۶۸۳ کتاب مورد بحث میگوید: «من این شعر رو، روی کاغذ سیگار نوشتم. شاملو قلمو از من گرفت، بالاش نوشت «احساس!» یه علامت تعجب هم گذاشت…» و من سطرهای بعدی را بارها و بارها خواندم تا شاید از زبان و کلام سایه دریابم که این «احساس» یا به قول من «مروارید» از کجا آمد و به کجا رفت! اما تلاشی به قول قدما «عبث» بود و بس دست آخر به این نتیجه رسیدم که بهتر است مثل خود شاعر باشم و «معنای شعر را به عهده مخاطب بگذارم» و خودم را خلاص کنم اما از شما چه پنهان، حس و حال «احساس» و به تعبیر بنده «مروارید» با گذشت نزدیک به ۶۰ سال با این حرفها، عوض نمیشود، برداشت من، با گذر از سالها، به یک نوستالژی از جنس سنگ خارا بدل شده است.
استاد شفیعی کدکنی در مقدمه برگزیده اشعار سایه با نام آینه در آینه مینویسد: کمتر حافظه فرهیختهای است که شعری از روزگار ما به یاد داشته باشد و در میان ذخایرش نمونههایی از شعر و غزل سایه نباشد…
بدون چسباندن مفهوم فرهیخته به خودم، من به شعر سایه اعتقاد دارم و در فهرست شعرهای مورد علاقهام، در کنار «احساس» شعرهای بسیاری از سایه هم جای دارند، مثلا «ترانه»که دلبستگی من به آن، به روزگار جوانی و به قول معروف چنان که افتد و دانی برمی گردد… «ترانه» یکی از شعرهایی است که از خیلی سالها پیش مرا به سایه نزدیک کرده بود؛
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صدجوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هرکجا روم با من است
massoudmehr@yahoo.fr
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد