1 - 12 - 2019
تلخ مثل نصرت
پدر قهرمانی نداشتهام تا لقبش را با زنجیر به کتهای خستهام ببندم و در سنگلاخها بدوم، تا هر جا سخن بر سر نام میرود، با تمام نیرویم فریاد بکشم که پسر فلانالدوله هستم. ولی اگر لازم باشد میگویم نام پدرم اسدالله بود. من نمیدانم زاده یک قانونم یا پدیده یک عشق، آنچه میدانم این است که سحر یکی از شبهای اسپند ماه ۱۳۰۸ سپیده در چشمهایم ریخت و تهران مرا در لای چنگهای خویش گرفت. باید اعتراف کنم که تحصیلات من همچون هر شاعر دیگری پیش از تحصیلات مدرسهای شروع شد. بله کتاب ورق زدن را از پیش شروع کرده بودم. نمیدانم دنبال چه چیزی میگشتم، از ورق زدن و کاوش در لابهلای خطوط چه میخواستم؟ تاکنون که در حال تورقم تا زمان ورق خوردن خودمان کی برسد؟! این کتابها را ورق زدم. من که از بس ورق خوردهام، شیرازهام به کلی از هم در رفته، دیگر وقت صحافی است، اما دیر است خیلی دیر است. در حقیقت وقت پَرپَر کردن من است. مدرسه ناصر خسرو و سپس دبیرستان ادیب را گذراندم: از هنرکده نقاشی به خاطر پارهای بحرانها بیرونم کردند، من هم به مدرسه پست و تلگراف رفتم. ما شکست خوردیم در سال ۳۲. اما هرگز از آرمانهای خودمان دل نکندیم. نه در شعرمان و نه در زندگیمان. ما الفبای خواندن را در حزب توده یاد گرفته بودیم. بعد از ۳۲ ما از حزب توده سر خوردیم. دیدم حزب یک سراب بوده است اما آن آرمانخواهی در ما ماند و مانده است و میماند. بعد از ۳۲ عدهای خودشان را فروختند به دستگاه، رفتند آن طرف. عدهای هم رفتند بساز بفروش شدند! ما ماندیم با آرمانهای خودمان، تا حقیقت، آزادی، عدالت و انسانیت را پاس داریم و شکست خودمان را بسراییم، از یأس خود علیه نظم مستقر حربه اعتراض بسازیم. اما شکست سبب آن شد که ما به درون خودمان، به کنه وجودمان نگاه کنیم. مثل «کافکا». همین جا بود که از نیما جدا شدیم. ما میراثدار «هدایت» بودیم که به ما نزدیکتر بود. از همه آگاهتر و زودتر از همه ما مسائل را فهمیده بود. نوشته بود و آن آخر کار هم آخرین اعتراض خود را به صورت خودکشی به چهره ما ترکاند. امه دیورای مدرسه را در اختیار من گذاشت. آغاز کار روزنامهنویسی من از همین جا شروع شد.
میآیی و من میروم ای مرد دیگر
چون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهی
میآیی و من میروم، زیباست، زیباست
باران نرمی بر غبار کورهراهی
دشت بلاخیز غریب تفتهای بود
هر تپهای چون طاولی چرکین بر آن دشت
ما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیم
اینک، تو میآیی برای سیر و گلگشت
حلاجها، بر دار، رقصیدند و رفتند
شیطان خدایی کرد در این خاک سوزان
این قصر عاج افتخارآمیز تاریخ
برپاستی، از استخوان تیره روزان
تابوت خونآلود من گهوارهی توست
جنباندت دست پلید پیر تقدیر
هشدار یک دنیا فریب و رنگ و بازیست
روزی شنیدی گر کسی میگفت: تدبیر
میآیی و من میروم... بدرود... بدرود
چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم
بیهوده بودن، تلخ دردی بود، اما
اما... چه دردانگیز ما بیهوده مردیم
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد