15 - 10 - 2017
تو قاضی شهر نیستی
شیدا ملکی- ماجرای شهرگردیهای تهران از سپیده صبح تا سیاهی شب نیست؛ ماجرایی است عمیق که از همه واگنهای مترو تا اتوبوسهای شهر ادامهدار میخزد. پیادهروهای پایتخت هزار زخم تازه و کهنه به جان دارند که برای نگارش آنها تمییز دادن واقعیت و دروغ دشوارترین کاری است که باید انجام داد.
که شهروندان و مدیرنی که ماسک بر صورت دارند یا با صورت واقعی خود زندگی میکنند را نه میتوان قضاوت کرد و نه با نگاه انسانی حق قضاوتی است. شهروندان این شهر حاصل چرخش چرخدندههایی هستند که میان آن آرامش و فقر و زندگی شهری چنان درهمتنیده و خرد شده است که نمیتوان شادابی و نشاط را از فقر و آسیب تشخیص داد.
کدام شهروند و مدیری حق قضاوت زنان دستفروش مترو، پسربچههای آدامسفروش کنار پیادهرو و مردهایی که دستههای گل را پشت چراغ قرمز میفروشند، دارد؟ دردهای این شهر اما فقط در زخمهای سربازی که چرک و خون از آن بیرون زده خلاصه نشده است. این شهر زخمهای کهنهای دارد که مجال شرح آنها نیست.
مادران و پدرانی که پشت در بیمارستانها منتظر پول برای درمان فرزندانشان نیستند اما در خانه نگران شهریه دانشگاه فرزندانی نشستهاند که تحصیل، تنها چاره و راه پیشرفت آنهاست. زنهایی که برای کسب معاش زندگی تنفروشی نمیکنند اما روح و جان خود را در شغلی که هرگز دوست نداشتهاند هزینه کردهاند.
تهران، شهر خشن و شادابیهای پوشالی است که هرچه در آن پرسه میزنی، بیشتر شبیه زخمهایش، زخم خواهی شد و شبیه زیباییهای فراموششدهاش زیباییهایت را فراموش خواهی کرد. شهری که فوارهای برای خنکای هوا ندارد، شهروندانش چگونه میتوانند آرامشی وسیع داشته باشند؟ نگارش شهرگردیهای پایتخت یعنی هر آنچه در آن میگذرد را دیدن و لمس کردن اما دیدن مردی کنار تنها سرمایه امرار معاشش که دیگر چیزی از آن باقی نمانده، ساده نیست.
غروبهای میدان فردوسی همیشه زخمهای ریز و درشتی دارد که میتوان مرهمی بر آنها گذاشت. این بار اما تماشای مردی با موهای سفید کنار ترازویی خردشده انگار همه پایتخت را بر سر سرمایههایی که در این میدان خفته است، خراب میکند.
اوایل پاییز است و هوا زودتر از همیشه تاریک شده است. مرد حرفی نمیزند و آرام کنار ترازو با شیشهخردههایش اشک میریزد. پیش از خرد شدن ترازوی شیشهایاش هر شب او را همینجا میشد دید. حالا اما در میدانی که هر روز نرخ ارز و سکه در آن بالا و پایین میشود، او هر چه برای امرار معاش داشت را از دست داده است. حتی نمیتوان حدس زد چرا ترازو شکسته است. شکستن این ترازو اما زندگی مردی را به چالش کشیده است که دیگر حتی از کسی کمک نمیخواهد.
تنها راه ادامهدار اما قضاوتهایی است که هرگز پایانی ندارد. زنی میانسال چند قدم آنسوتر میگوید: «اینم یه راه گول زدن مردمه. این هم روش گدایی جدید. پای بساطش نشسته و الکی گریه میکنه انگار که مردم نمیفهمن.»
sheidamaleki.journalist@gmail.com
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد