31 - 03 - 2020
تو یک اتباعی
رقیه حسینی- اولین بودن گاهی نکرهترین حس ممکن است. آنقدر که نمیدانم خوب است یا بد. یا به عبارتی باعث افتخار است یا ننگی که مدام میبارد. شاید هیچ کس در این میان متوجه این تمایز نباشد. اما نجوایی از نگاهها همیشه در گوشهای از ذهن شکاکت میتپد. کسی هشدار میدهد. «همین روزهاست که همه خبردار شوند!» خوب است که جواب تو منطقیتر از این بذلهگوییهاست. «بیمی نیست مرا از آگاهی مردمان»
همه ماجرا که این نیست. علاوه بر آن نگاههای سنگین هرروزه و حدسهای بیرمق، کلماتی هستند که چه بخواهی و چه نخواهی، در جمجمه نه چندان پر تو جولان میدهند. بعد از روز ثبتنام با شروع این دوران کم و بیش بیهوده، دیدن شخص شخیص به اصطلاح رییس، هر روز با شروع زندگی جدیدت ریزش کلمات آن روز را یادآوری میکند. همان حرفهایی که نمیدانم چیست و با چه پیشینهای جاری شد.
– تو اولین دانشآموز اتباع این مدرسه قدیمی هستی.
(تنها کاری که میتوانستم به خوبی انجام دهم سکوت بود. )
– نمیخواهم رزومه خوبی که مدرسه ما دارد لکهدار شود.
(گیج شده بودم).
– میفهمی که منظورم چیست؟
(نه خب نمیدانستم. ولی دروغی بود که گفتم). – پس امیدوارم چیزی که از یه اتباع به ما نشان میدهی خوب و قابل قبول باشد.
(. . . )
تا آن روز چندان مساله مهمی نبود. بعد از آن هم شاید مقدار کمی مورد توجه قرار گرفت. من یک اتباع هستم که تک و تنها میان ۲۰۰ نفر که غیراتباع بودند، درس میخواندم. واقعا چه جملات مضحکی! قسمت انتهای این ماجرای ساده و تکراری، دانشآموزی است که همان کلمات را به گونهای دیگر بیان میکند. «تو اولین اتباعی هستی که من با او هم صحبت و رو به رو شدهام که قابل تامل بود.»
این هم پایان. ولی هنوز هم نمیدانم حسی که این اولینها میدهند، دقیقا چطور توصیف میشود؟!
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد