10 - 04 - 2020
حرف از عشق
مجید عابدینیراد- رضا صبح که به دیدنم اومد ساعت حدود یازده بود. از خوشی سر از پا نمیشناخت و هنوز وارد نشده درست وقتی باز یک جعبه شیرینی هویجیرو روی پیشخوان آشپزخانه میگذاشت گفت: عابد به نظرم مردم هم آخرش رو به سوی عشق به وطن و پول ملیمون آوردن و گویا توی این یکی دو روزه که ما اینقدر از عشق حرف میزنیم دستهدسته دارن ارزهای خارجیها رو از زیر بالشها در میآرن و میبرن تا با پول خودمون عوض کنند، شاید اینطوری شکست کشورهای بدخواه ایران برای بر هم زدن وضع اقتصادمون نقش بر آب خواهد شد! و دوباره قبل از اینکه من هیچ جوابی بدم اضافه کرد: کاشکی بانک مرکزی اینبار کمی عقل به خرج بده و دست بانکها رو برای بالا بردن نرخ بهره آزاد بگذاره تا این جریان روزبهروز ادامهدارتر بشه و مردم پولهاشون رو در معرض خطر قرار ندن!ازش برای آوردن جعبه شیرینی تشکر کردم و گفتم: رضا جون علاوه بر خود مردم بانکها هم که کلی ارز برای حفاظت از اوضاع وخیمشون خریده بودند با اولتیماتوم پریروز بانک مرکزی که ازشون خواسته تا بدهیهاشون رو سریعا تصفیه کنند فکر کنم دست به فروش مبالغ بالایی دلار زدهاند که تا این حد قیمت ارز اومد پایین! حالا بیا بشین تا برات چای و شیرینی بیارم. البته هندونه خنک مرغوب هم توی یخچال دارم.
رضا که مثل خودم اهل چای خوردنه خودش مشغول پذیرایی شد و هنوز ننشسته گفت: ببین دختر من شیفته داستان عاشقانهات شده امروز صبح بهم میگفت آخه من نمیفهمم این چه جور عشقی بوده که بعد از جدایی اینها از هم باز ۱۵ سال دوستیشون پایدار مونده! از شیرینی هویجیای که رضا آورده بود قطعه کوچکی خوردم و گفتم: رضا آخه من قبل از دیدن شهره برای اولین بار، با کارهای هنریش که برای اخذ دیپلم توی دانشکده هنرهای زیبای پاریس به نمایش در اومده بود آشنا شده بودم. توی مدرسهمون دانشکده معماری و هنرها هر دو توی یه مجموعه هست! وقتی من در میون همه کارهای نقاشهایی که برای پایان دوره تحصیلیشون هر کدوم پنج تا از کارهاشون رو به نمایش درآورده بودن کارهای شهره رو دیدم اونقدر طراحیهاش برام جاذبه داشت که از مقابلشون دیگه نمیتونستم تکون بخورم! دوستان نقاشم تعجبزده با تمسخر بهم گفتند اگه دلت میخواد با خودش آشنا بشی تا یک ساعت دیگه میآد!
رضا جرعهای از چایش رو نوشید و گفت: ببینم پس تو تا قبل از اون موقع شهره رو به کل نمیشناختی؟! حب حالا چرا اون دوستهای مشترک تو رو مسخره میکردند که شیفته کارهای او شده بودی؟من هم جرعهای از چایم رو نوشیدم و گفتم: آخه اونقدر این طراحیها غریب بودن و نحوه ارائهشون برای همه شگفتآور بود که از قرار نه برای استادها و نه برای همکلاسیهای شهره ارزش و اعتباری نداشتند و به نوعی خارج از رده محسوب میشدن! کاری ندارم وقتی در مقابل در ورودی دانشکده این دوستان شرح واقعه رو برای شهره که از راه رسیده بود گفتند او با شادی غیرقابل وصفی به طرف من اومد و گفت: میدونستم که توی این دنیا آخرش شهزادهای از راه میرسه و ارج و مقام کار من رو درک میکنه! بعد هم با طنز خیلی خاص و زیبایش گفت: تو همون کسی هستی که یک عمر منتظر از راه رسیدنت بودم…!
رضا توی فاصلهای که من حرف میزدم از خوردن شیرینی غافل نبود و بعد از لحظهای گفت: خب بعدش چی؟
گفتم: یه روز توی رستوران دانشکده برام گفت که با اینکه دیپلمش رو بهش دادهاند و قبول شده ولی قصد داره برای همیشه نقاشی و طراحی رو کنار بگذاره! من هم براش از وضع مشابهی که خودم در تحصیل معماری داشتم گفتم و فهمید که من هم وضعی بهتر از او ندارم! چون عملا کار ارائه دیپلم معماری رو رها کرده بودم و داشتم در جنوب فرانسه روانشناسی میخوندم! و خلاصه افکار هنری رو که هر کدوم داشتیم برای هم از سیر تا پیاز تعریف کردیم.
رضا در حالی که پا میشد تا برای خرید چیزهایی برای ناهار بیرون بره گفت: حال میفهمم که آخرش توی یک بعدازظهر با هم بودن دوتاتون برای رها نکردن کارها و نیتهای حرفهایتون به هم روحیه دادهاید و توی راه ایران و بعد طبس برای سازندگی با مردم میشی و او هم پروژههای دیگرش رو ول میکنه و آخرش برمیگرده ایران تا راه هنریش رو ادامه بده! درست میگم؟
گفتم آره همینطوره! وقت جدا شدن از هم بدون اینکه نشان یا تلفنی از هم نگه داریم خداحافظی کردیم! انگار که میدونستیم که روزی دوباره همدیگه رو خواهیم دید! همینطور هم شد و درست بعد از پیروزی انقلاب وقتی که یکبار از طبس برای استراحت به تهران اومده بودم یک سری از کارهای شهره رو دیدم که به صورت یک نمایشگاه خیابانی به نردههای دانشگاه تهران آویزان شده بودند. شهره دفتریرو برای کسب نظرات مردم اونجا به یکی از میلهها گره زده بود. براش نظرمرو نوشتم و ابراز علاقه کردم تا همدیگه رو مجددا ببینیم! وقتی غروب همون روز به سراغم اومد دیگه همدیگه رو رها نکردیم و کارمون به ازدواج رسید…!
رضا در مقابل راهپلهها گفت: آخرش این کارها و طرحهای به قول تو غریب شهره بوده که واسط عشق شما دو تا شده!
دستی به پشت رضا زدم و گفتم: درسته. هنر شهره شدیدا به عشق به مردم و انساندوستی پیوند داشت و او هم توی کارهای من با مردم همین برخورد رو میدید! او هم بیش از هر چیز شیفته نگرش خاص حرفهای من شده بود تا خود من! تا جایی که برای شرکت در اقدامات بازسازی و مستقر شدن با هم و تدریس هنر در طبس هم با وجود خیلی مشکلات، با من همراه شد.
رضا توی پلهها لحظهای درنگ کرد و گفت: عابد راستی موزهای که در فرانسه از کارهای شهره حفاظت میکنه میتونه یه نمایشگاه از کارهاش در تهران برگزار کنه؟ رضا داشت از پله ها پایین می رفت که صداش زدم:پیشنهاد خوبیه.شاید روز دیگر.
صدای پای رضا نمی آمد و من با خود می گفتم حرف از عشق زدن چقدر خوش است.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد