18 - 03 - 2020
حقالوکاله
سوالات را یک به یک جواب میدهم. هیچکدام آشنا نمیآیند. قبل از کنکور با خودم عهد کردهام که مهرماه حتما روی آسفالتهای داخل دانشگاه تهران راه بروم. همانجا که پنج سال پیشش خیلی اتفاقی روز هجدهم تیرماه، پشت ورودی ١۶ آذر تظاهرات دانشجوها را با رضا تماشا کرده بودم. تمام لحظههایی که درس میخواندم به این فکر میکردم که بعد از اینکه اولین حقالوکاله را گرفتم و صد و هشت تومان پدرم را که برای کنکورم خرج کرده، پس بدهم، برای مادرم یک انگشتر زمرد بخرم که خیلی دوستش دارد.
انگشتری را نشان کرده بودم که رویش یک عالمه تکههای زمرد کوچک داشت. سرم را توی دستم میگیرم. منظور سوالها را نمیفهمم. مداد را به دست چپم میدهم و انگشتهای دست راستم را فرو میکنم توی مشتم. گرمای کف دستم سرمای انگشتهایم را متعادل میکند. نمیدانم چرا هر درس شصت تا سوال دارد! پوسته لبم را زیر دندانم له میکنم. میروم سراغ درس بعدی. باز سیتای اول از مریخ آمده، سیتای دوم از کتابهایی که خواندم. به سوال بیستم که میرسم سردر دانشگاه تهران دور میشود.
گوشه ناخنم را میاندازم زیر میز و چشمم میخورد به بالای برگه چهارم سوال. خانم مراقب را صدا میکنم میپرسم: «این ترمیواحدی چیه؟» میگوید: «حواست کجاست؟ شما باید فقط سالیواحدیها رو جواب بدی، ترمیواحدی مال فارغالتحصیلاست. اولش گفتیم که.» عرق از پشت گردنم راه میگیرد به پایین. یک نگاه به پاسخنامه میکنم.
همه جوابها قاطی هم شدهاند. گزینه یک دو تا شده است. هر کدام دو تا. با پاککن میافتم به جان پاسخنامه. جای پنجههایم روی پاسخنامه شل و تر میشود، کاغذ ورم میکند. زمردهای انگشتر مامان یکییکی مثل ذرت بو داده از جایشان میپرند. بیحرکت به پاسخنامه نگاه میکنم یک خط کج کوچک رویش افتاده از هم بازش میکنم نیمکت قهوهای از میانش میزند بیرون.
شبیه ابرهای بیرون زده و پاره صندلی اتاقم. سرم را روی میز میگذارم. تصویر عمویم میآید جلوی چشمم که پای چپش را زیرش جابهجا میکند و عرقچینش را کمی میدهد عقب و رو به پدرم میگوید: «شما بگو یه شب نماز شب این بچه ترک شه، نمیشه! گفتن بگید برا دخترای حسین که دم بختن..» بعد تسبیحش را توی مشتش غلاف میکند و میگوید: «ولی من قبول نکردم، گفتم اونا لیاقتشو ندارن. گفتم فقط دختر حاجی…» بعد دست میکشد به محاسنش و میگوید: «سه ساله زیر دستمه خدا شاهده از پسرم بیشتر بهش اعتماد دارم. از این سر بازار تا اون سر بازار سرش قسم میخورن.» پدرم سر تکان میدهد و میگوید: «دیدمش آ سد مجتبی رو. اولین بار که دیدمش با خودم گفتم این بچه چه نوری داره چهرش». عمو صدایش را آرام میکند و میگوید: «نامحرم که میاد تو دکون روشو برمیگردونه اصن جواب زنه رو نمیده.»
صدای پدر و عمویم توی سرم میپیچد.
بعد بلافاصله خودم را با رضا توی کوچه روبهرویی مدرسه میبینم. دست رضا میرود که چینخوردگی مقنعهام را صاف کند. میگویم: «نکن الان یکی از بچههای مدرسه یهو رد شه ببینه.» بیخیال میگوید: «ببینه.» و صافش میکند. خیره میشوم توی چشمهایش بین آن همه تار سبز رگههای عسلی هم دارد. با خودم فکر میکنم حتما پدرش چشمهایش عسلیست. چشم مادرش را دیدهام، وقتی برایمان آش نذری میآورد. آبیست. دلم میخواهد دست ببرم لای موهایش. نمیبرم. میگویم: «ظهر موتور گازیتم بیار، تو کوچه داوودی باهاش دوچرخهسواری کنم.» میخندد. خداحافظی میکنم. چقدر تا ظهر دلم برایش تنگ میشود.
صدای خشخش پلاستیک بیسکویت بغلدستیام مثل مته میرود توی مغزم.
گیجگاهم تیر میکشد. راست مینشینم. میخواهم مراقب را صدا کنم. مراقب دست به سینه به چارچوب در تکیه داده خودش را گهوارهای تکان میدهد. دستم را میگذارم روی پارگی. همه چیز مثل اولش میشود. در دلم غوغا میشود.
دستم را پس میکشم. سه تا پاسخ پاره شده است. دو تا گزینهاش را پر کرده بودم. هنوز خاکستریست. چهار تای پایینی ورم کرده است. شبیه چشمهایم از اشک. همان شب که ظهرش با پدرم چشم در چشم شدم و موتور گازی را سر کوچه داوودی رها کردم و تا خانه دویدم. پاسخنامه را میگذارم کنار. برگه سوالها را میگذارم جلویم و از نو شروع میکنم. دلم میخواهد وکیل شوم و از خودم و رضا دفاع کنم. سوالها تمام میشوند و یک ربع به پایان وقت مانده.
مراقب را صدا میکنم. قضیه را میگویم. دستش را میگذارد روی شانهام و میگوید که خودم مسوولش هستم و سه چهار تا سوال بیشتر نیست و نگران نباشم. دست به سینه تکیه میدهم عقب و پایم را از مچ به تندی تکان میدهم. از پنجره آسمان را نگاه میکنم. من پنج سال است آرزوهایم را رو به آسمان پاشیدهام. حالا منتظر بارانم که اگر شد توی همین آفتاب تیز برایم ببارد.

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد