6 - 04 - 2020
درشتی
پسرک تیغه چاقو را در ساقه بلند نی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جان نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتابش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نیزار پاشیده شد و صورت صاف برکه را پرآبله کرد. باد در نیزار میتاخت و صدای خشک نیها به هر سو میپیچید.
از غرش رعد، غوطهخورکها به سوی نیزار پریدند. کوچکترین آنها در آب غوطه خورد و دیگر روی برکه پیدا نشد. باران، سرد بود و جان برکه را سوراخ سوراخ میکرد. مه پایین میآمد و فضا از مه و رگبار، تیره و آشفته میشد.
پسرک نیها را به تکههای کوچکتر برید. ته یکی از نیها را روی چشم راست گذاشت و از سوراخش به آن سوی برکه نگاه کرد. در دایره مهآلود نی، ماشینهایی را در آن سوی نیزار دید. سه تا جیپ خاکیرنگ آنجا ایستاده بودند و افرادی با بارانیهای سیاه، پیاده میشدند. کلاههای گل و گشادِ بارانیها، سرشان را پوشانده بود و رگبار و مه نمیگذاشت چهرهشان دیده شود. پسرک با دلهره، اما به سبکی تکهای ابر به جلو خزید و با چشمانی حیران از لابهلای تودههای نی مشغول تماشا شد.
سیاهپوشها، با صورتهای هاشورخورده از رگبار، هشت نفر را از جیپها پیاده کردند. چشمهای آنها را با نوارهای سفیدی بسته بودند و در پس رگبار، که دیوانهوار میبارید، با شتاب همه را کنار هم ردیف کردند. دست راست اولین نفر باندپیچی شده بود و خون از زیر باند بیرون میزد. سبیلهای بور و نرمش با وزش باد تاب میخورد و قطرههای زلال باران از دو طرفش میچکید. سیاهپوشها با شتاب در آمد و رفت بودند و دامن بارانیهای بلندشان به پاهاشان میپیچید.
پسرک، خیس از باران، نیها را در چنگ میفشرد بیحرکت، در جا خشکش زده بود و آن سوی برکه ماتش برده بود. گاه لرزشی سراپایش را تکان میداد. باران شفاف، میلهمیله و تکهتکه فضا را میبرید و مه در بین تکهها میلغزید. سیاهپوشها تفنگهاشان را از زیر بارانیها درآوردند و زانو زدند. همه جا خیس بود و آب برکه بالا میآمد. یکی از آنها از جیب بغلش کاغذی بیرون آورد و با زبان ناآشنایی که پسرک چیزی از آن نفهمید، خواند. تند و تند و با لکنت خواند. ورقه خیسید، وارفت و به دست مرد چسبید. مرد با زحمت کاغذ را از دستهای خود کند و تکهتکه روی زمین انداخت اما یکی از تکهها به دامن بارانیاش چسبید و همانجا ماند.
غرشی میلههای بلورین باران را لرزاند. غوطهخورکها در نیزار پنهان شدند. اولی، آنکه دستش باندپیچی شده بود، از جای خود تکان خورد. مشتهای گرهکردهاش را به هم فشرد. فشار و ضربه گلولهها، نفر سوم و چهارم را که نوجوان و لاغر و باریک بودند، اندکی به هوا پرت کرد. از دور چیزی ترکید و باران شدیدتر از پیش آوار شد. غوطهخورکِ هراسانی از کنار پای پسرک گذشت و با شتاب سر خود را در پوشالهای دامنه نیزار فرو بود اما دُم و پاهای زردرنگش با پرههای گشوده بیرون ماند. لرزش پرههای پای پرنده آبی، پسرک را بیشتر ترساند.
پس از غرش گلولهها، همه جا خاموش شد. غوطهخورک هراسیده با زحمت از میان پوشالهای نی بیرون آمد؛ اما از صدای انفجار گلولههایی که در فاصلههای معین، تکتک شلیک میشدند، در جای بیحرکت ماند. سر کوچک و ماهوتیرنگش، با هر شلیک تکان خورد، پشت کرکیاش که قطرههای باران بر آن میلغزید، با تلنگرهای نامرئی، هشت بار لرزید. با سرعت خود را در دل آب زد و فرو رفت.
باران ایستاد و مه نشست. پسرک به خود آمد. کرخ و بهتزده احساس کرد که دلش آفتاب داغی میخواهد. مثل هر روز منتظر شد تا همسایهشان خالو سیاوخش برای بریدن نی بیاید. داشت صورت خیس خود را با پشت دست و لبه کتش خشک میکرد که صدای خالو را از دور شنید:
«آهای… هاو… هاو… هاو!»
پسرک که صدایش میلرزید، با ذهنی درهم و گنگ پاسخ داد:
«های… هاو… هاو… هاو!»
لحظهای بعد خالو سیاوخش از لابهلای نیها بیرون آمد. در برابر او ایستاد و سربند خیسش را باز کرد تا بچلاند:
«چه طوفانی! چه روز بدی! بیخود آمدیم.»
پسرک، چشمان سنگین و بهتزدهاش را از برکه گرفت:
«یکهو آمدند. با رگبار. اونجا…»
«حالا دیگر گذشته تا اینجا آمدهایم. بهتر است کارمان را شروع کنیم.»
سرفه کرد و به سوی نیزار رفت. کفشهای لاستیکیاش روی گِلها و پوشالهای پوسیده میسُرید.
«قبل از هر چیز باید آتش روشن کنیم، آتش.»
دور آتش نشستند و بخار از لباسهاشان بلند شد. خالو لبه چاقویش را بر پشت ناخن گذاشت. پسرک با دستهای لرزانش، آن سوی برکه را نشان داد و ترسآلود گفت:
«اونجا، پشت نیزار…»
خالو به آن سو نگاه کرد.
«ها! چه شده اون جا؟»
«اونجا، شکاروانها، خیلی کشتار کردن.»
خالو به چهره پسرک خیره شد:
«چرا رنگت شده مثل چلوار. بیا نشانم بده. چه شده برارم؟»
وقتی به نقطهای که پسرک نشان داده بود رسیدند، جویباری از باران و خون زیر پاشان روان بود. خالو خم شد:
«شکاروانها! صبح به این زودی؟!»
پسرک لرزید:
«صدای تیر آمد… رگبار! غوطهخورکها خیلی ترسیدن. اونا…»
«حتمی گوزنها را زدن. یک گله بزرگ!»
پسرک همچنان مات بود:
«هشت تا بودن.»
«کیها؟»
«گوزنها! لابد خواب دیدم.»
و چشمان تبآلود خود را مالید:
«جوری حرف میزدن که اصلا نمیفهمیدم.»
خالو روی زمین نشست و با دست گِلها را به هم زد:
«اینها رد پای آدمیزاد است. زیاد بودن. رد گوزنها را پامال کردن.»
و با انگشت شهادت، چیزی به سفیدی پنبه و نرمی گچ کشته از میان جویبار خونین برداشت:
«به سرشان گوله خالی کردن. از نزدیک!»
کمی فکر کرد و به نیزار خیره شد:
«غافلگیرشان کردن.»
پسرک گفت: «لابد. »
هر دو با انبوهی نی به کنار آتش که دیگر شعلهاش فرو میمرد برگشتند. خالو شروع کرد به ساختن دوزله و پسرک سر و ته نیها را که بریده بود، مرتب کرد و در کیسه خود گذاشت. خالو یکی از نیها را با دقت نگاه کرد:
«ببین! روی نیها شتک خون پاشیده.»
پسرک نیها را در دست چرخاند:
«مادربزرگم میگفت هر وقت رعد و برق در نیزار بزنه، نیها پر از لکههای خون میشن.»
«راست گفته. من هم شنیدهام.»
و تکههای آتش سرخ را برداشت. آرام فوت کرد تا گر شد و به فاصلههای معین روی صاف نیها را سوزاند و در یک ردیف سوراخ کرد. دو تا از نیهای سوراخ شده را کنار هم گذاشت و با نخ آغشته به موم، محکم بست. سپس دو نی کوتاه و باریکتر را با چاقو شیار داد و در دهانه نیهای سوراخ شده فرو کرد و آرام گفت:
«دوزلهی خوبی شد.»
دستها را روی آتش گرم کرد. سربندش را که هنوز نم داشت، به دور سر بست و دوزله را به لب گذاشت. دوزله ناله کرد و ناگهان برکه و نیزار و جهان آرام شد تا صدا به همه جا برسد:
«بزن نیزن بزن نیزن
چه خوش خوش میزنی نیزن
بزن در کوی و در بازار
مرا کشتند در نیزار».
خالو تند دوزله را از لب برداشت و از پسرک پرسید:
«کسی در نیزارهای دور داره آواز میخوانه. میشنوی؟»
پسرک که با تعجب به خالو زل زده بود گفت: «خودت بودی که خواندی خالو!»
«من … من فقط دوزله زدم.»
و دوزله را با دقت و کنجکاوی وارسی کرد و دوباره بین لبها گذاشت: «بزن نیزن بزن نیزن
چه خوش خوش میزنی نیزن
بزن در کوی و در بازار
مرا کشتند در نیزار.»
خالو فورر دوزله را در جیب پنهان کرد:
«آری. درسته. کسی از دور همراه دوزله من آواز میخواند. چقدر هم غمگین میخواند.»
***
روز بعد پسرک نیها را به خانه استادش برد و برابر او گذاشت. استاد به چشمان سرخ و تبدار پسرک نگاه کرد و دستهای ترد و نازک او را در دست گرفت:
«تب داری پسرکم! از دستهایت آتش میباره.»
پسرک آرام گفت: «دیروز رفته بودم نیزار، درشتی ببرم. میان رعد و برق و رگبار غافلگیر شدم.»
استاد سری تکان داد و برای پسرک سرمشق زد:
«این هم سرمشق… چند روزی توی خانه بمان تا حالت جا بیاد. با مشقها خودت را سرگرم بکن.»
پسرک یک هفته در خانه ماند و در تب سوخت. حالش که جا آمد، همانطور که در رختخواب دراز کشیده بود، مشقهایش را نوشت و همین که کارش تمام شد، پیش استاد رفت و مشقها را به او داد. استاد با دیدن خط او، از تعجب دهانش باز ماند:
«غوغا کردهای پسرم. اینها… این خطها را تو نوشتهای؟!»
گوشهای نازک پسرک به رنگ مرجان درآمد: «بله استاد.»
استاد که شگفتزده نگاهش روی کاغذ میدوید با اخم گفت: «اما… این …. آن…. سرمشقهایی نیست که من دادهام. اینها را از کجا…؟»
پسرک گفت:
«تب داشتم. دست خودم نبود انگار…. قلم درشتی خودش روی کاغذ میسُرید.»
استاد عینکش را روی بینی جابهجا کرد و چشم به نوشته پسرک دوخت:
«من هراسم ممم نیست تتت….
اگر این ررر رویا در ر ر خواب بب پریشان نن شبی ییی میگذرد د د.
یا به هذیان ننن تبی ییی…
یا به چشمی بیدار ررر…
یا به جانی نینینی مغموممم.»
و با چشمان غبار گرفته به صفحه نگاه کرد:
«بارها هاهاها به خو خونمان کشیدند.
به یاد آررر آررر آر
و و و و تنها دستاورد کشتار کشتار کشتار ر ر ر …
نان پاره … بیقاتق ققق سفره هههی بیبرکت تت ما ما ما بود د د.
استاد یکهو از کوره در رفت:
«من به تو گفته بودم که هیچوقت با تن تبدار خط ننویسی.»
پسرک به زلالی نی، ناله کرد:
«حالم خوب بود استاد. خوب شده بودم.»
استاد فریاد زد:
«تب و هذیان!»
پسرک به لرزش پشت پرنده آبی و به پرههای لرزان پاهایش فکر کرد و با ترس لبها را تکان داد:
«استاد به خدا حالم خیلی خوب بود. فقط کمی حالش…. حالم…. شاید…»
چهره پسرک چنان صمیمی و معصوم بود که دل استاد نرم شد و نگاهش را به نوشتهها دوخت. از کوچههای دور زمزمهای به گوش استاد رسید. گویی همه پرندگان جهان، با آوای دوزلهای میخواندند:
«بزن نیزن بزن نیزن
چه خوش خوش میزنی نیزن
بزن در کوی و در بازار
مرا کشتند در نیزار.»
استاد از شنیدن آواز غصهاش گرفت:
«ناچارم دوباره برای تو سرمشق بزنم. درشتیات را بده به من!»
پسرک قلم درشتیاش را به استاد داد. استاد در خود خمید و شروع کرد به نوشتن. کارش که تمام شد، سرمشق را جلو پسرک گذاشت:
«با صدای بلند برایم بخوان.»
پسرک با آوای مخملیاش دستخط استاد را خواند:
«من هراسم نیست.
اگر این رویا در خواب پریشان شبی میگذرد.»
استاد فریاد زد:
«سرمشقی را که من زدهام بخوان نه مال خودت را!»
پسرک به خود لرزید:
«این … این سرمشق خود شماست استاد!»
استاد با خشم ورقه را از دست پسرک گرفت و با دیدن دستخط خود، یکه خورد و به قلم درشتی که در دستش میلرزید خیره شد:
«این قلم درشتی! باشتک خون!»
پسرک چشمان تبدارش را به پرنده کمرنگ گلیم کف اتاق دوخت: «مادربزرگم میگفت هر وقت در نیزار رعد و برق و رگبار بزنه، نیها…»

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد