9 - 08 - 2017
راه دشوار روزنامهنگاری برای نسل من
فاطمه بیکپور- وقتی تیرماه ۸۴ در ۱۸ سالگی برای کنکور دشوار معروف ۸۴ آماده میشدم، بسیار معمولی تست زده و درس خوانده بودم. هر چه بود پیشدانشگاهی بود و تستهای گهگاهی در ادبیاتی که همیشه دوستش داشتم و برخی دروس دیگر. با آمادگی نسبی و بدون هیچ استرسی برخلاف همدورهایها و دوستانم که صبح تا شب از این کلاس به آن کلاس کنکور و از این کتاب تست به آن جعبه تست مشغول بودند، پای کنکوری رفتم که تصوری از نتیجه نداشتم اما میدانستم چه رشتهای را دوست دارم. وقتی نتیجه کنکور سراسری آمد مجاز به انتخاب رشته شده بودم. غلغله دانشکده پرستاری سر چمران و گرفتن دستی نتایج اولیه کنکور در ۱۲ سال پیش. رتبهام در آن سال بد نبود اما چون نمیخواستم به شهر دیگری به جز تهران بروم، خیلی صوری انتخاب رشته کردم و خب رشته مورد نظرم را قبول نشدم.کمی بعد کنکور دانشگاه آزاد بود که میتوانست تنها امید من برای تحقق علاقهام شود. شش انتخاب داشتیم برخلاف انتخاب رشته دانشگاه سراسری، از کسی مشاوره نگرفتم و همین اشتباه و بیتجربگی باعث شد چهار رشته از شش انتخابم حذف شود و فقط دو رشته باقی ماند. اصلیترین رشته مورد نظرم روزنامهنگاری باقی ماند با ظرفیت بسیار پایین ۶۰ نفر در کل کشور. روزی که راهروهای باریک دانشکده معماری را برای کنکور آزاد طی میکردم تصور نمیکردم قرار است چه اتفاقی برایم رقم بخورد. بعید بود بتوانم رتبه لازم را در میان این همه درخواست و کنکوردهنده کسب کنم. نتایج آمد. طبق پیشبینیام قبول نشدم. آن موقع نتایج اینترنتی هنوز آنقدر باب نشده بود و روزنامه خریدن و دیدن ناممان در میان هزاران نام که مشابه اسم هم به وفور در میان اسامی بود و گیجکننده، مرسومترین روش ممکن بود. روزنامه را روی زمین پهن کردم و نامم را ندیدم. فقط چند قطره اشک ریختم. اما ادامه دادم. همان لحظه بود که با خود گفتم: «تو دیگه پتانسیل دوباره درسهای دبیرستان خوندن و یک سال پشت کنکور موندنو نداری. همین امسال هر طور شده میری دانشگاه». در گشت و گذار همان روزنامه بود که دوره فراگیر رشتهای دیگر که بعد از روزنامهنگاری به آن علاقهمند بودم را دیدم. مدیریت جهانگردی در دانشگاه علامه پس از گذراندن دورهای فشرده در سه ماه که اگر با معدل ۱۲ قبول میشدیم، میتوانستیم از ترم دوم، همین رشته را در دانشگاه علامه ادامه دهیم. همین را انتخاب کرده و ثبتنام کردم و پنجشنبه، جمعهها صبح تا شب کلاسهای فشرده با کتابهای پرحجم و سنگین را میگذراندیم. تا اوایل اسفند که موعد امتحان نهایی بود. پیش از امتحان نهایی یک اتفاقی افتاد که فقط همان سال چنین طرحی گذاشته شد. همیشه با خودم میگویم خدا دوستم داشت که همان سال به بهترین نحو ممکن و با کمترین دشواری خبرنگاری را نصیبم کرد. دانشکده انجمن صنفی روزنامهنگاران در سالی که هنوز احمدینژاد و یارانش انجمن صنفی را تعطیل نکرده بودند، دانشجوی بدون کنکور با شرط معدل و در صورت پذیرش شرایط با مصاحبه ورودی میپذیرفت. معدل بالای ۱۶٫ شرایط آن را داشتم و صرفا با اطلاع از این موضوع مدارکم را ارسال کرده بودم. رشتههای دیگری هم در کنار خبرنگاری انتخاب کرده بودم. آخرین روزهای کلاس مدیریت جهانگردی بود که یکی از همکلاسیهایم اتفاقی گفت: «دیشب اسمت رو تو روزنامه خونه خالم دیدم. دانشگاه قبول شدی». و من همچون افراد برق گرفته از جا پریدم و گفتم چه رشتهای؟ کی دیدی؟ گفت همین پریروز. و من اصلا متوجه آمدن نتایج و روزنامهاش نشده بودم. همچون گلولهای که از تفنگ شلیک میشود، در نبود موبایل خودم را به بیرون رساندم از تلفن عمومی با برادرم تماس گرفتم تا از اینترنت اسمم را بیابد. روزنامهای نمانده بود تا تهیه کنم. مجید اسمم را دید گفت سه تا رشته انتخاب شدی برای فوقدیپلم. خبرنگاری، عکاسی، مهمانداری. انتخاب با خودته و من جیغ میزدم و میگفتم فقط خبرنگاری. امتحان جهانگردی را با بیرمقی و بیانگیزگی تمام دادم و در نهایت هم از جمع ۲۵۰ نفره، فقط هفت نفر برای دانشگاه علامه و در آزمون نهایی قبول شدند و به آنجا راه یافتند. این به معنای دشواری و سنگینی راه دانشگاههای فراگیر بود. استرسی که هنگامه کنکور دادن باید میداشتم را حالا داشتم. میترسیدم به موعد ثبتنام دانشکده انجمن نرسم و جا بمانم. اواخر اسفند بود که دانشکده را یافتم و مصاحبه شدم و ثبتنام کردم. حالا من یک دانشجوی خبرنگاری بودم. حالا فاطمه به آرزوی دوست داشتنیاش رسیده بود. برایم نوع دانشگاه مهم نبود و در قید و بند ضرورت دانشگاه دولتی قبول شدن نبودم. فقط دلم میخواست این رشته را بخوانم و تلاش کنم تا روزنامهنگار شوم. کمااینکه بهترین اساتید یادگیری روزنامهنگاریام بهترین اساتید روزنامهنگاری کشور بودند و توانستم از وجودشان در همان دوره کوتاه بهره ببرم. خبرنگاری خواندن و آینده این شغل و نگرانیها و استرسها و ناامنی شغلی و فشار و مشکلات مالی که به همراه دارد، همه باعث میشد خانوادهای که همه در آن مهندسی و مدیریت خوانده بودند، این رشته را بیهوده و نامناسب پندارند و ناچار باشم در آن جبهه هم مبارزه کنم تا به خواستهام برسم. درسم شروع شد و از ترم دوم در دانشکده نشریه درمیآوردیم و شروع به نوشتن کردم. کمکم کارآموزی را شروع کردم و با رفتن به نشریه همشهری جوان اما با وقت نگذاشتن فردی که قرار بود از او کار یاد بگیرم، کمکم از آن فضا مأیوس شدم و خودم شروع به نوشتن گزارشهای روز اجتماعی کردم. نخستین گزارشم در خصوص شروع سهمیهبندی بنزین و ابعاد اجتماعی آن و اتفاقات آن روزها بود؛ گزارشی که هنوز دستنویس آن را دارم و بینهایت دوستش دارم. اما سرنوشت من زمانی با روزنامهنگاری گره خورد که به سرویس اجتماعی روزنامه اعتماد و مریم خورسند، دبیر آنجا رسیدم. او شد یگانهمعلم روزنامهنگاری من.
هر چه میدانم و هر چه یاد گرفتم، از قبل آموزشها و دلسوزیها و اعتماد کردنهای اوست. چه در روزهای دانشجویام، چه در بیکاری و نبود کار در روزهای بعد از ۸۸ تلخ. هر جا میرفت برای من کاری داشت. اگر گزارشنویس اجتماعی شدم که هنوز هم باید بیاموزم و بیاموزم، از حضور این زن معتبر در بیش از ۲۰ سالی است که در بهترین مطبوعات این کشور حضور داشته. شش ماه کارآموزی رفتم بس که نمیتوانستم از آن فضای دلچسب تحریریهای که اوایل در آن غریبی میکردم، دل بکنم. همانطور شروع کردم تا در کنکور کارشناسی دانشکده خبر، معتبرترین فضا برای خواندن خبر شرکت کردم و قبول شدم و با تطبیق واحد از فوق دیپلم به لیسانس، دو سال و نیم هم در دانشکده خبر بودم که رخدادهای آنجا در این مقال نمیگنجد. همین حد که در اوج فشارهای ۸۸ ما تازه وارد دانشکده شده بودیم با تیمی دگم از احمدینژادیها که مصاحبهکننده فنی روزنامهنگاریاش از دانشجویان، وحید یامینپور بود که الان برای خود تریبون و رسانه دارد و خوب میتازاند. در همان سالهای سخت در حوزههای سیاسی و انرژی (اقتصادی) هم کار کردم. اما دورههای بیکاری و افسردگی زیادی را هم پشت سر گذاشتم؛ درست اوج روزهایی که میتوانست پیشرفت کاریام باشد. کمکم از سال ۹۲ با آمدن دولت روحانی بود که فضای مطبوعات هم بازتر شد و من به حدی از تجربه رسیده بودم که بتوانم مسوولیت صفحه مورد علاقهام یعنی اجتماعی را بپذیرم و مشغول کار شوم. اختیار عمل در رسانه فعلی و استقلال کاری بیشتر در «جهان صنعت» به لطف مدیرمسوول آن، به من جسارت نوشتن بیشتر از معضلات جامعه را داد اما فشارهای دولتی هم وجود نداشت و حداقل مزیت آن، این بود که به تعداد بسیار زیاد گزارشهای انتقادی از عملکرد وزارتخانههای مختلف مینوشتم و ترس از شکایت نداشتم. حداقل امنیت کاری برایمان وجود داشت. فراز و نشیبهای زیادی در راه روزنامهنگار شدنم بود. از روزهایی که مادرم میگفت این کار بیهوده را رها کن و هر روز پدرم میگفت بالاخره کارت چیه؟ روزنامهنگاری را حتی به عنوان شغل که دغدغه همه روزهایم بود، قبول نداشتند. اما با همه دشواریها، با تلاش، در روزهایی که یادگیری و روزنامهنگار شدن دشوارتر از حالا بود و کسی با چهار روز کارآموزی ادعای روزنامهنگاری حرفهای نداشت و خواهان این شغل، واقعا کار یاد میگرفتند و به یادگیری علاقه نشان میدادند، روزنامهنگار شدم. بله با همه این تفاسیر، روزنامهنگار شدم و پدری که این کار را به رسمیت نمیشناخت، حالا به دخترش افتخار میکند.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد