27 - 11 - 2022
روز- داخلی- نارمک!
محمد رضا ستوده-
آقای احمدینژاد با یک خودرو ضد گوجه و ضد تخممرغ وارد محله نارمک میشود
شهرداری منطقه وضعیت زرد مایل به قهوهای اعلام و مسیر رییسجمهور را با کاغذ و نوارهای مشکی آذینبندی کرده است و مراسم مختصری تدارک دیده شده است. آقای احمدینژاد سرکوچهشان پیاده میشوند. گوجه فروشی سرکوچه یقه ایشان را میگیرد و از فاصله ۵ سانتیمتری با صورت ایشان فریاد میزند:
هشت ساله دارم گوجه رو نصف قیمت میفروشم. فقط به خاطر تو! به خاک سیاه نشستم. تمام این گوجههای ارزونی که توی این هشت سال فروختم خون شد رفت تو جیگرم. ازت نمیگذرم. آخه این حرف بود زدی! آقای احمدینژاد یک لبخند ملیح به وی میزند و میگوید:
تقصیر خودته… من یه چیزی گفتم… تو چرا اجراییاش کردی؟!
همه فهمیدن نباید به حرفای من گوش بدن جز تو!
ولی ازت ممنونم. تو تنها کسی هستی که حرف من رو گوش کردی!
حالا فعلا ۲۵۰ گرم گوجه بده حاجیه خانوم قراره املت درست کنه!
- چرا ۲۵۰ گرم؟!
- پول همراهم نیست. هر چی داشتم کرایه ماشین دادم از پاستور اومدم خونه.
میوه فروش یک گوجه برمیدارد و با صورت ایشان مماس میکند و به گوجه فشار وارد میکند و میگوید: من گرون میدم. برو از دم خونه آقای روحانی بخر!
آقای احمدینژاد مایوس میشود و به سمت منزل حرکت میکند.
عدهای از اهالی محل ستاد استقبال تشکیل دادهاند و شعار میدهند:
تو احمدینژادی، از سر ما زیادی!
کبریت و گاز و فندک، دکتر بیا به نارمک!
دکتر بیحاشیه، شهردار ما ناشیه!
هاله نور تابان، دوست داریم فراوان!
عدهای مخالف هم که تعدادشان به انگشتان یک دست هم نمیرسد شعار میدهند:
………..،…………….
جلوی پای ایشان یک عدد بزغاله که اندازه یک روشنفکر هم فهم و شعور ندارد قربانی میکنند و خونش را به پیشانی ایشان میمالند تا چشم نخورد. دکتر سخنرانی مختصری در جمع همسایهها میکنند و وارد منزل میشوند..
خانواده مهرهها
برای کسی مثل من که لیلی و گرگم به هوایش تعریفی نداشت و توی بازیهای گروهی همیشه آخرین نفری بود که با اکراه و به اجبار خواهر بزرگتر وارد یک گروه میشد، طبیعی بود که دنیای رنگی خیالبافیهایش را به دنیای سیاه- سفید همسالان ترجیح دهد. فکر میکنم اولین باری که خانواده مهرههای شطرنج را کشف کردم، زمانی بود که پدر سعی داشت قواعد بازی را به من یاد بدهد. آن زمان مرسوم بود بچههای تیزهوش در بازی شطرنج مهارت داشته باشند (هنوز هم همینطور است؟) و پدر اشتباهی روی من حساب دیگری داشت. ولی من حواسم به قاعدهها نبود. نه اینکه اصلا نباشد؛ بود و نبود. میفهمیدم که مسیر حرکت اسب L است و میتواند از روی مهرهها بپرد ولی همزمان مهرهها در ذهنم جان میگرفتند و با هم یک خانواده میشدند. خانواده سیاهها و سفیدها. از آن به بعد ساعتهای متوالی، مهرهها را دستهدسته سوار ماشینشان میکردم (ماشین فرضی، قاب نوار کاستهای پدرم بود.) و از مسیر جاده حاشیه فرش به پیکنیک میبردمشان. اینطور ساعتهای طولانی برای مهرهها خدایی میکردم و سالها محبوبترین اسباببازیهایم بودند. همین هم شد که هرچند مهرهبازی را در کودکی خوب بلد بودم ولی مهارتم در بازی اصلی با مهرهها هنوز هم در حد همان لیلی و گرگم به هوای دوران کودکی است.

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد