27 - 11 - 2022
روز- داخلی-کاخ ریاستجمهوری
آقای روحانی وارد کاخ ریاستجمهوری میشود، تمامی مظاهر اشرافیگیر و تجمل توسط دولت قبلی پاک شده است. آسفالت مسیر درب ورودی تا ورودی ساختمان اصلی را کندهاند و یک راه خاکی جایگزین کردهاند. آقای احمدینژاد دستور داده بودند چون دولت مردمی است مسیر آسفالت در نهاد ریاستجمهوری معنی ندارد. گلهای باغچه پژمرده شده است. ضلع شرقی حیاط باغچهای است که گلهای آن را خود آقای احمدینژاد کاشتهاند و به آن رسیدگی کردهاند. اما خبری از گل نیست. به دلیل تخصص بیش از حد ایشان فقط کاکتوس رشد داشته است. گویا در دولت قبل برداشت هم داشته است و مصرف مورد نیاز آن جا را تامین میکرده است. کف حیاط نامههای مردمی زیر پا خش خش میکند و پاییزی بودن هوای کشور محسوس است!
به دلیل نپرداختن قبض آب، آب قطع است و حوض خشک شده است. یک طناب وسط حیاط بستهاند که لباسهای آقای احمدینژاد روی آن پهن شده است تا خشک شود. حمید بقایی طی تماسی با آقای نهاوندیان گفته است چون لباسها خیس بود آنها را نبردیم فردا آقای مشایی میآید و تحویل میگیرد. چون در بین لباسها، لباس زیر هم وجود دارد فقط آقای مشایی صلاحیت تحویل گرفتن آنها را دارد!
یک نامه روی زمین است. آقای روحانی آن را بر میدارد. متن نامه به این شرح است:
جناب آقای روحانی
رییسجمهوری یک روزه جمهوری اسلامی ایران
سلام علیکم
بعید میدانم بشود و بتوانید.
محمود احمدینژاد
رییسجمهوری مردمی سابق جمهوری اسلامی ایران
۱۲/۵/۹۲
چو فردا برآید بلند آفتاب
سال ۸۸ شروع نشده بود که پدربزرگم در بیمارستان بستری شد و برای نخستین بار در تمام عمرش، لحظه تحویل سال را در جایی غیر از پای سفره هفت سین خانهاش گذراند و ما برای اولین بار در تمام عمرمان پای سفره اولین شام سال نو که نشستیم، جای «پدر» خالی بود. بلافاصله بعد از تحویل سال به ملاقاتش رفتم. بوسیدمش. رنگش زرد شده بود و سخت حرف میزد. برای گفتن کلمات و پیدا کردن واژگان به نفس نفس میافتاد. گفتم: پدر، فردا ایشاله میاین خونه دیگه؟ جواب داد: چو فردا برآید بلند آفتاب، پدر جان، من و گرز و کوپال افراسیاب.
وقتی شاهنامه میخواند نه نفسش میگرفت و نه دنبال واژگان میکرد. مثل نوجوانی حاضر جواب بود. چند ماه بعد، در پس اتفاقهای تلخ سال ۸۸ وقتی که پیش از برآمدن آفتابی،پدر رفت من خبر مرگش را با همان جمله دادم امیخته باهایهای گریه: چو فردا برآید بلند آفتاب …
امروز که خبر رفتن مرشد ترابی را شنیدم، درست در چهارمین سالگشت مرگ پدربزرگم، به این فکر کردم که شاهنامهگویی مردان آن نسل را زنده نگه میداشت، جوان میکرد، حافظههایشان خط برنمیداشت تا از حکیم طوس واژهای در برداشتند. غرورشان بلند بود و نفسهایشان گرم. هر قدر دور و برم را بیشتر نگاه میکنم بیشتر مطمئن میشوم، آدمهای آن نسل تمام شدند و ما از شاهنامه، دور …
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد