29 - 11 - 2019
رژه واژهها
ناظم حکمت ران به ترکی استانبولی (Nazım Hikmet Ran) معروف به ناظم حکمت، زاده ۱۵ ژانویه ۱۹۰۲ در سالونیک مسکو از برجستهترین شاعران و نمایشنامهنویسان کمونیست لهستانیتبار ترکیه بود.
وی در شهر سالونیکا دومین شهر بزرگ یونان امروزی که در آن زمان جزو امپراتوری عثمانی بود، به دنیا آمد.
او دارای تباری لهستانی-گرجی- فرانسوی بود و از ۱۴ سالگی به سرودن شعر پرداخت. او در ۱۹ سالگی در سفری که به شوروی داشت، از نزدیک با نسل جدید هنرمندان انقلابی آشنا شد و جسارتی بیشتر را در ایجاد تحول در شکل و محتوای شعر ترکیه یافت.
ناظم همواره از شاعرانی بود که فعالیت هنریاش را محدود نمیکرد. او با انتشار اشعار و مقالههای خود در میان جوانان محبوبیت ویژهای داشت.
در سال ۱۹۲۰، مصطفی کمال پاشا قوایی را تشکیل داد و درصدد نجات میهن از دست بیگانگان برآمد. همه کسانی که شور نجات وطن را در دل داشتند، بهسوی انقره (آنکارای امروزی) رو میآوردند. در همین سال، ناظم نیز، که زندگی در استانبول و در زیر چکمه اشغالگران برایش غیرقابل تحمل شدهبود، به آناتولی سفر میکند. وی در راه این سفر است که اولین بار با زندگی نکبتبار زنان و کودکان گرسنه و برهنه و بیمار وطن خود آشنا میشود که آن را هرگز نمیتواند تا پایان عمر فراموش کند. از آن پس، همه اشعارش از زندگی این مردم الهام گرفت. از برجستگیهای شعر ناظم حکمت سادگی و روانی آن است که تاثیر بسیاری از مایاکوفسکی دارد.
یکی از ریشههای مردمی شعر حکمت ترانههایی بود که «عاشیق»های ترک میخواندند، این عاشیقها که بخشی از فرهنگ فولکلور ترکیه محسوب میشوند تاثیر بسزایی در شعر حکمت داشتند و این تاثیر در شعر او بر مردم عوام است که نشانههای خود را به منصه ظهور میرساند. ناظم حکمت در آناتولی خواست در جنگ استقلال شرکت کند ولی پذیرفته نشد و از نیروی دریایی به خاطر افکار کمونیستیاش اخراج شد. سرانجام به عنوان معلم به یکی از روستاهای آناتولی فرستاده شد. معلمی در آنجا او را بیشتر به مردم فقیر نزدیک کرد چنانکه محبوبیتش در میان مردم زنگ خطری برای خوانها و متنفذان محلی محسوب میشد و آنان تصمیم به قتل او گرفتند. عرصه به روی او کاملا تنگ شد و سرانجام ناگزیر به فرار به روسیه شد. ناظم حکمت شاعر آزادی سرزمین ترکیه در ژوئن ۱۹۶۳ در اثر حمله قلبی در مسکو جان سپرد و در گورستان نووودویچی به خاک سپرده شد.
جنازهام زیر چکمههای شما نمیماند
برمیخیزد
شما را قدرت آن نیست که زمینگیرم کنید
تابوت من روان نمیشود روی دستها
و پلهها برای رسیدن به من کوتاهند.
ستارهای میشوم
خورشید،ماه
با باران میبارم و
جهان از گلهای کوچکم سرشار میشود
فریادی میشوم شاد
بر لبان کودکان خیزان در برف
و حبابی بر سینهی آسفالت.
و شما در سطل زبالهاید
مثل همیشهی زمان.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد