25 - 12 - 2017
زندگی ادامه دارد
ریحانه جولایی- تا بوده از سختیهای زلزله نوشتیم و اینکه کسی به داد مردم نرسید. از داغ گفتیم و اشک و آغوشهایی که تا ابد کسی را کم خواهد داشت. از فرزندانی که پدر و مادر دیگر برایشان رویای شبانه و خیال و آرزو است. از آوار حرف زدیم و خانههایی که ویران شده و سرما و شبهای کشدار زمستان. اما در این همهمه و قیامتی که به پا شده، چیزهایی به چشم میآید که دوباره امید را به قلب و روح انسان بازمیگرداند و بغضی که در گلو داری را میترکاند اما از نه غم، از جنس شوق، امید و انسانیت.
باسلیقه که باشی در خرابه هم خانهات زیباست
فرقی ندارد تهران باشی با لوازم زندگی لوکس یا اصفهان و یزد با تزئینات آنتیک و عتیقه. باسلیقه که باشی هر جای دنیا، حتی میان خرابههای شهری که زلزله از آن هیچ چیز باقی نگذاشته، میتوانی زیبا زندگی کنی و خانهات چه بسا چادر سفید و سرخ هلالاحمر زیبا باشد.
میان خرابههای شهر کوچک سرپلذهاب که زلزله همین یک ماه و نیم پیش ویرانش کرد، کنار جوی آبی که این روزها بیشتر مکانی برای قضای حاجت کودکان شده و بطریهای آبمعدنی خالی درون آن جمع شدهاند و هیچ کس هم قصد تمیز کردنش را ندارد، همانجا که به وقت نفس کشیدن بوی گند لجن و ادرار تا مغز آدم را میسوزاند، زنی با لباسی که خاک گرفته اما مرتبتر از سایر همسایگانش به نظر میآید، دو طرف پارچه قسمت ورودی چادر را کنار زده و خاک را از خانهاش میزداید. از دور که سرک میکشم چادری که حالا برایش حکم خانه و سرپناه دارد، شبیه هیچ کدام از چادرهایی که دیدهام نیست. تمیز و مرتب است. چیز خاصی درون چادر وجود ندارد. محقر و ساده اما تمیز و پر از رنگهایی که چشمها را به سمتش میکشاند. زیراندازش از تکههای پتو، فرش یا موکت است اما هارمونی جالبی را کنار هم ساخته. گلدان گلی که ترکهای بزرگ آن به چشم میآید اما هنوز سرپاست و چند شاخه گل مصنوعی نارنجی و سرخ و بنفش در گلدان جا خوش کردهاند. تابلویی بزرگ که زنی با لباس سفید، دستهگل بزرگ در دست و مردی که کت شلوار طوسی پوشیده، به چشمهایم زل زدهاند و میخندند رها و سرخوش از روزهایی که زمین هنوز قدرتش را به رخ آنها نکشیده بود و زندگی همان چیزی بود که میخواستند. آن طرفتر چند بالش و پتوی سفید و صورتی، گوشهای دیگر ظرفهایی که از هر کدام چند تا بیشتر باقی نمانده و ظرفهای پلاستیکی ترشی با پارچههای رنگی دور درش کنار هم به صف شدهاند. یک مجسمه بزرگ گچی بدون دست هم کنار ورودی چادر تمام چیزهایی است که از زلزله برایش به جا مانده است.
زن جوان خم شده و جارو دستی کج و ازریختافتادهای را از بالا به سمت پایین میکشد، جهتش را عوض میکند و دوباره چند بار این کار را تکرار میکند تا دلش آرام شود که خانهاش مرتب است. از چادر بیرون میآید، نگاه میکند، چشمهایش را تنگ میکند، اخم میکند و دوباره داخل چادر میرود و قسمتی که از چشمش دور مانده را دوباره جارو میکند. لباس محلی و بلندش دست و پاگیر است و مجبورش میکند هر چند ثانیه دامنش را از زیر پایش بیرون بکشد. بعد از آنکه جلوی چادر را هم جارو زد کنار چهارپایه زهوار دررفتهای که جلوی چادر است مینشیند. نگاهش را به جلوتر خیره میکند، دستی به سر و رویش میکشد و میایستد، کمی بعد همان مردی که در قاب انگار خوشحالترین مرد دنیا بود نزدیک میشود. در دستش چند قوطی کنسرو و آبمعدنی است و یک پرتقال تقریبا درشت. همسرش را که میبیند گل از گلش میشکفد و دندانهای ردیفش دیده میشود. زن میخندد و کمی جلو میرود. دستش را میگیرد و با هم وارد چادر میشوند.
لبخندی که ثبت شد
ماشین شاسیبلند مشکی از پیچ گذشت و آرام به میان کوچه رسید. پشت ماشین گرد و خاک بلند شد و بچهها لابهلای خاک و غباری که هر لحظه نزدیکتر میشد خندان میدویدند تا ماشین کمی پایین از مدرسه ایستاد. چند زن و مرد از ماشین پیاده شدند و بچهها دورشان حلقه زدند. ندیده بودم با غریبهها این رفتار را داشته باشند پس آشنا بودند. پسر لاغر و ریزنقشی که لحظهای روی پایش بند نبود و دائم روی پاهایش میپرید، زن را خاله صدا میکرد و میپرسید ماشین برای من آوردی؟ زن بستهای کوچک را از ماشین بیرون کشید به دستش داد و پسر خندان آنقدر دور شد تا میان گرد و خاک دیده نشد.
زن و مرد که از شهر آمده بودند همه چیز داشتند. لیستی در دستشان بود و طبق لیست به بچهها خوراکی و اسباببازی و لوازم مدرسه میدادند. زیاد طول نکشید تا جمعیت بچهها کم شود.
اسمش سپیده است؛ دختر خجالتی که سندرم داون دارد و روزهای اول زلزله کرمانشاه در محله فولادی دیدمش. نمیدانم چه شد که در آن قیامت بیدلیل از پشت دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و وقتی برگشتم تا نگاهش کنم، خندید. حالا دوباره سپیده جلوی رویم بود، وقتی خیالش راحت شد که دیگر کسی نیست، درست چند ثانیه قبل از اینکه ماشین حرکت کند و به داخل مدرسه برود خودش را راضی کرد تا جلو برود. مردی که راننده بود از ماشین پیاده شد و نوازشش کرد. چیزی در گوشش گفت و یک بسته قرمز دست دخترک داد و بعد از اینکه از شاد شدنش مطمئن شد ماشین را روشن کرد و از در اصلی وارد مدرسه شد.وقتی به مدرسه رسیدم ماشین را پارک کرده بودند و با چند بسته بزرگ وسط حیاط جا گرفته بودند. دخترها از کانکس بیرون آمده بودند و دور زن و مردی که چند دقیقه پیش به بچهها اسباببازی و خوراکی پخش کرده بودند حلقه ساخته بودند. گوشهای دیگر بچهها مشغول امتحان کردن مانتوهای جدیدشان بودند و بعضی دیگر مداد و دفترهای رنگارنگشان را به رخ هم میکشیدند و با غرور از اینکه پرنسس روی دفترشان شخصیت محبوبشان است فخر میفروختند. مادرها برای لحظهای آوارگی و بیپناهی را فراموش کرده بودند و با بچههایشان میخندیدند.
از مدرسه که بیرون آمدم دوباره سپیده را دیدم. شناخت و به طرفم آمد. بسته خوراکی قرمزی که از مرد گرفته بود تقریبا داشت تمام میشد. دستم را گرفت و گفت ازم عکس بگیر خاله. بلافاصله خنده روی لبانش نقش بست. دکمه شاتر را زدم و عکس خنده سپیده برای همیشه ثبت شد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد