4 - 07 - 2022
زندگی زیر سایه کمونیسم
کتاب «بخت بیدادگر» یا «زیر تیغِ ستاره جبار» با عنوان فرعی داستان یک زندگی در پراگ از سالهای ۱۹۴۱ تا ۱۹۶۸ اثر هِدا مارگولیوس است. داستانی که میتوان آن را زندگینامهای تاریخی در نظر گرفت. این کتاب در مدت کوتاهی که به چاپ رسید با استقبال خوبی مواجه شد.
هِدا مارگولیوس کووالی داستان زندگیاش را- همانطور که از عنوان فرعی کتاب پیداست- از سال ۱۹۴۱ آغاز میکند: یعنی درست زمانی که آلمان نازی در اوج قدرت است و کشورهای مختلف اروپا از جمله پراگ را ضمیمه خود قرار داده. روایت کتاب تا سال ۱۹۶۸ در پراگ ادامه پیدا میکند. بهار پراگ در همین سال اتفاق میافتد که نقطه عطفی در تاریخ این کشور است، اما سالهای قبل از ۱۹۶۸ سالهای سخت و پر از خفقان است که خواننده روایت مفصل آن را از دیدگاه نویسنده در کتاب خواهد خواند.
کتاب بخت بیدادگر از مشهورترین کتابها درباره زندگی زیر سایه کمونیسم است. اما قبل از رسیدن به دوران کمونیسم، کتاب از سختیهای جنگ جهانی دوم و اردوگاههای مرگ نازی سخن میگوید. به نحوی میتوان گفت، داستان کتاب، داستان زنی است که از چاه سیاه نازیسم جان به در برده و به چاه دیگری، یعنی زندگی زیر سایه کمونیسم، افتاده است.
کتاب با سختی و مشقت آغاز میشود و با سختی و مشقت بیشتری به پایان میرسد، اما نکته مهم درباره آن راوی داستان است که در همه حال به زندگی ادامه میدهد. جملات ابتدایی کتاب وصف حال اوست که چطور میتواند در سالهای تاریک جنگ جهانی دوم و پس از آن زیر سایه حکومت تمامیتخواه کمونیستی به زندگی ادامه بدهد.
در قسمتی از متن پشت جلد، بخش مهمی از متن کتاب آمده است: «برای یک نظام تمامیتخواه کار دشواری نیست که مردم را در جهل نگه دارد. بهمحض آنکه به خاطر «درک ضرورتها»، انضباط حزبی، همرنگی با نظام و شکوه و افتخار سرزمین مادری از آزادیات چشم پوشیدی، از حق خود برای فهمیدن حقیقت صرفنظر کردهای. اندک اندک، قطره قطره شیره زندگیات کشیده میشود، درست مثل اینکه رگ دستت را زده باشی، به همان قطعیت.» (کتاب بخت بیدادگر اثر هدا مارگولیوس کووالی- صفحه ۱۴)
چشمانداز زندگی مرا سه قدرت مختلف رقم زدند. اولی و دومی همانهایی بودند که نیمی از جهان را به ویرانی کشاندند. سومی بسیار خُرد و نحیف و در واقع نامرئی بود: پرندهای کوچک و کمرو، پنهان در قفس سینهام، کمی بالاتر از شکم. این پرنده گاهی در نامنتظرترین لحظات بیدار میشد، سرش را بالا میآورد و شیداوار بال و پر میزد. آنگاه من هم سرم را بالا میگرفتم، چون در آن لحظه کوتاه یقین داشتم که عشق و امید به مراتب قدرتمندتر از خشم و نفرت هستند. میدانستم جایی فراتر از افق دید من، زندگی تباهیناپذیر است و همواره پیروز. اولین قدرت آدولف هیتلر بود و دومی ایوسیف ویساریونوویچ استالین. آنها از زندگی من خُردجهانی ساختند که تاریخ کشور کوچکی در قلب اروپا در آن خلاصه میشد. اما این قدرت سوم، یعنی همان پرنده کوچک، بود که مرا زنده نگه داشت تا این داستان را روایت کنم. (کتاب بخت بیدادگر اثر هدا مارگولیوس کووالی- صفحه ۷)
به استناد همین جملات ابتدایی کتاب است که میتوان بخت بیدادگر را کتابی در ستایش امید، عشق به وطن و هموطنان دانست. هدا مارگولیوس کووالی در این کتاب از آنچه طی سالهای ۱۹۴۱ تا ۱۹۶۸ در پراگ بر او و هموطنانش گذشته مینویسد و نشان میدهد چطور ایمان به آزادی میتواند در سختترین شرایط در درون یک ملت جان بگیرد و حتی در شب اشغال آنها را بیش از هر زمان دیگری به آینده امیدوار نگه دارد. اما در عین حال نشان میدهد که اگر کسی خواهان آزادی است باید هزینه آن را بپردازد.
کتاب با روایت مرگ برخی از نزدیکان و آدمهای مختلف آغاز میشود که همگی اسیر سرما و گرسنگی هستند. در کتاب به شکل مختصر به اردوگاههای مرگ آلمان نازی از جمله آشویتس نیز پرداخته میشود، اما لحظات رهایی و نجات یافتن از این کابوس ترسناک نیز وجود دارد. لحظات زیبای کمک به همنوع، هرچند کوتاه و شکننده، اما وجود دارد. همچنین لحظاتی وجود دارد که اسامی افرادی که آزاد شدهاند و یا زنده از آشویتس بیرون آمدهاند اعلام میشود. افرادی که توانستهاند فرار کنند و اکنون بعد از جنگ میتوانند به آغوش بازماندگان ملحق شوند.
اما برای راوی کتاب این لحظات شادیبخش یا کوتاه است و یا اصلا وجود ندارد: «ساعتها در ایستگاه رادیو نشستم، گهگاه صدایی بر مانیتور اسم پدرم را تکرار میکرد و از او میخواست با ایستگاه تماس بگیرد، چون دخترش آنجا انتظارش را میکشد. اما هیچکس زنگ نزد. (کتاب بخت بیدادگر اثر هدا مارگولیوس کووالی- صفحه ۵۶)
افراد خوششانسی وجود داشتند که به آغوش خانواده خود برگشتند. اما نکته مهمتر اینکه همه از این شادی برخوردار نبودند. افراد زیادی از فاشیسم لطمه دیده بودند و هرگز خانواده خود را برای یک ثانیه دیگر ندیدند. هِدا مارگولیوس کووالی نیز از جمله افرادی بود که پدرش را دوباره ندید. نفرت از نازیها و ایدئولوژی آنها در کنار تبلیغات گسترده شوروی، باعث شد هدا و بیشتر مردم به چیزی روی بیاورند که ماهیتاش خلاف فاشیسم بود؛ کمونیسم. کمونیسم راه رهایی به نظر میرسید. سربازان شجاع روس که پراگ را از دست نازیها نجات داده بودند قهرمان تلقی میشدند و شوروی نیز بهشت به نظر میرسید. بنابراین چه چیزی وجود داشت که مردم به سمت کمونیسم حرکت نکنند؟»
***
هدا هیچوقت خودش را فردی سیاسی نمیدانست و درگیر کارهای سیاسی هم نمیشد، اما واکنش طبیعی و بیزار بودن از نازیها باعث شد او و همسرش به سمت کمونیسم حرکت کنند و کمی بعد عضو حزب شوند. زمزمههایی وجود داشت که کمونیسم نیز ایدئولوژی درخشانی نیست اما توجیههای همیشگی برای رهایی از یک شر و رویای ساختن آینده بهتر مانع از دیدن حقیقت میشود.
نویسنده در این کتاب با نگاهی واقعبینانه به وقایع مینگرد و هیچ تلاشی برای برجسته کردن سختیها ندارد. در عین حال او امیدوار است و دست از تلاش برنمیدارد، به کلمات پناه میبرد و شروع به یادداشتبرداری میکند تا صرفا هرآنچه که رخ داده است را روایت کند، اما فقط در آخر کار است که متوجه میشویم آنچه که در تمام این سالها رخ داده است فقط ویرانی و تاریکی بوده است.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد