28 - 03 - 2020
شاکی از روزگار
رقیه حسینی- حسابی شاکی بود. میگفت دیگه خدایی رو حس نمیکنم. نه اون بالا تو عرش و نه این پایین و این اطراف. انگار همه چیز یه توهمه و همه تو خواب عمیقی سیر میکنیم. میگفت یه خدا تو قلبم داشتم که اونم گذاشته رفته و شاید هیچ وقت نیاد تا درمون درد بیدرمونم بشه. همه چیز شده خلأ. میگفت سر به زیرم جلو زن و بچهام. مونس شب و روزم شده یه ماشین قراضه و چند تا صفر جلوی عدد که تو ریزش از موهام سبقت میگیره.
میگفت کرایه رو بریز تو حساب خودم. چرا الکی جیب اشباع شده یه سری مفتخور رو لبریز میکنی.
تعجب کردم. وارد جزئیات نشد. میخواست بگه ولی انگار از چیزی میترسید. از چی، خوب نمیدونم، ولی جالب بود.
میگفت گور بابای هر چی حقخوره... تف تو شهوت ابدی ما آدما که هیچ وقت ارضا نمیشه.
میگفت و میگفت. چارهای جز نشستن پای حرفاش نداشتم. بالاخره که این انفجار باید گوش یکی رو کر میکرد. حالا اون یه نفر من.
بد و بیراه زیاد گفت. اما من فقط شنیدم. انقد قوی نبودم که سنگ صبورش بشم. اونم یه آدمی بود مثل همه آدمایی که اطرافم هر روز از نفرت پرتر و پرتر میشدن.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد