6 - 03 - 2018
صف نان سنگک
در زمان کودکیم در خیابان اسکندری تهران زندگی میکردیم. چون از همه برادرانم بزرگتر بودم، مسوولیت خرید نان، آن هم سنگک به عهده من بود. هر روز برای خرید به نانوایی محل میرفتم و مدتها در صف میایستادم تا نوبتم شود. یکی از بچههای محل عمدا نوبت مرا میگرفت و به زور خود را جلوتر از من در صف جا میزد، هر بار به او تذکر میدادم و به صورت مسالمتآمیز گفتمان میکردم تاثیر نداشت، بسیار از این کارش آزردهخاطر میشدم و تحملش میکردم. روزی با پدر دربارهاش صحبت کردم، به من گفت: باید از حقت دفاع کنی!!!.… به ناچار تصمیم گرفتم از سنت قدیمی استفاده کنم. روز بعد که طبق معمول نوبتم را اشغال کرد، به روش بچههای روستایی زیر یک خمش را بالا آوردم و تبدیل به دوخم کرده و او را داخل جوی آب پر از لجن به پشت خواباندم و روی سینهاش نشستم، مردم داخل صف آمدند و ما را از هم جدا کردند. روز بعد که آمد بدون هیچ حرفی پشت سرم ایستاد و دیگر مزاحمم نشد.…. بعدها با هم رفیق صمیمی شدیم که تا سالها دوستیمان ادامه داشت.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد