4 - 10 - 2017
علیهایی که در تنهایی و رنج برای مملکت رفتند
آیدین پورضیایی- آن روزها دختربچهای بودم با چشمهای درشت و سیاه و خجالتی. اینها تنها چیزهاییاند که آدمها از کودکی من به یاد دارند تا اینکه یک روز او آمد خانهمان. گفتند پسرعمهات است. ما دور بودیم از کل خانواده. اهواز بودیم. ۸۵۰ کیلومتر دور بودیم. خیلی از بچههای فامیل را نمیشناختیم. حتی بزرگترها را. مخصوصا من که چهار پنج ساله بودم.
علی آمده بود که برود سربازی. علی خوشقیافهترین و خوشهیکلترین مرد جوانی بود که در زندگیام دیده بودم. مهربان بود. منتظر بود تکلیف اعزامش روشن شود و در آن روزهای انتظار با من بازی میکرد. آن روزهای «کوچه ممنوع» برای من بیعروسک مثل رویا بود. آن روزها جنگ بود.
چند ماه گذشته بود که یک روز توی خانه ما ولولهای برپا شد. مادرم از سر کار زودتر از همیشه برگشته بود خانه. مدام میرفت و میآمد. وسط سالن پذیرایی رختخواب مهمان پهن کردند با آن پتوی مخمل زرشکی که همیشه سهم مهمان بود. دست که رویش میکشیدی جای انگشتهات مثل موج میماند رویش. من عاشقش بودم. علی را آوردند. حالش خوب نبود انگار. این را در نگاه اول از لبخند بیجانی که به من زد فهمیدم و بعد از لکههای سیاه روی تنش. لباسش را که در میآوردند، کودکانه از پشت در پذیرایی سرک میکشیدم. تمام تنش پر از لکههای تیره بود. علی با همان لکهها هم قشنگ بود. مادر که با ابروهای درهم کشیده آمد بیرون، گفتم: «علی پلنگ شده مامان!» شاید هم نگفتم. اما فکرش روزها توی سرم بود.
پدر علی، آقای کسرایی، آمد دنبال علی که او را ببرد… و برد.
سالها از آن دیدار کودکی گذشت تا اینکه دو سال پیش علی را باز دیدم. دیگر از آن جوان خوشقیافه چیزی نمانده بود. سیاه و چروکیده از درد بود و پشت هم سیگار میکشید. گفتند شیمیایی شدنش تبدیل شده به سرطان ریه. اول مادرم را دید. به خنده و خودشیرینی گفت اصلا عوض نشده. گفت مهربانیهایش را یادش نمیرود. مادرم مرا که به او معرفی کرد، خندید و گفت: «چقدر بزرگ شدی!» گفت: «چشمهات هنوز همونقدر درشته. » گفت: «میبینی چقدر داغون شدم؟» لال شده بودم. به علی نگاه میکردم و نگاه میکردم. چیزی نمیتوانستم بگویم. فقط گفتم «علی! اینهمه سیگار نکش. » چیزی شبیه خنده تحویلم داد و گفت: «ای بابا! دیگه چه فرقی میکنه؟»
حالا باز هم کمی از آن دیدار آخر علی با آن حال نزار گذشته. زنگ زدهاند که علی رفت. علی، تنها، دو روز پیش توی خانهاش مرده و امروز صبح پیدایش کردهاند. خبر را که مادرم گفت، یخ کردم. شوکه شدم. گفتم راحت شد بنده خدا. مادرم گفت «چقدر همهشون بیمعرفت بودن… این بچه باید توی تنهایی بمیره آخه؟» گفتم: «حالا دیگه چه فرقی میکنه؟»
حالا نشستهام پشت در اتاقم زار میزنم و اینها را نمیدانم برای چه مینویسم. مینویسم و اشک، یقه لباسم را خیس کرده و فکر میکنم کاش آخرین تصویر توی ذهنم از علی، همان پلنگ بود و طور دیگری نمیدیدمش…
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد