9 - 08 - 2017
غم نان و بیم جان
مسعود سلیمی- اینکه چه احساسی و چه انگیزهای و در چه زمان و مکان خاصی باعث شد تا با نوشتن نه به عنوان یک وظیفه که به خاطر شوق و ذوق و ارضای درونی کنار بیایم، نه اکنون که هیچگاه و هرگز نتوانستهام پاسخ مناسب و منطقی برایشان دست و پا کنم اما این را به خوبی میدانم و بارها به مناسبتهای گوناگون گفتهام که خیلی زود با اشتیاقی وصفناشدنی با نام کتاب و روزنامه و مجله آشنا شدم؛ خیلی زود در سالهای آغازین مدرسه بود که با روزنامه اطلاعات، با کیهانبچهها، با کیهان ورزشی و هفتهنامه تهرانمصور، کنجکاوی و شوق مطالعه پیگیری خبر و آنچه در اطرافم میگذشت را تجربه کردم و بعدها در دبیرستان به لطف و مهربانی، آموزگار درس ادبیات فارسیام، زندهیاد آقای پاکروان، نوشتن را غیر از انشانویسیهای متداول دوره دبستان، شروع کردم. معلم نازنین ادبیات ما در کلاس دهم دبیرستان رهنمای تهران، از شاگردانش خواست هر کدام در مورد یک شخصیت ادبی نویسنده و شاعر تحقیق کنند و مطلب بنویسند و من برخلاف همه شاگردان که نامهای آشنایی چون سعدی، حافظ، فردوسی، شهریار جمالزاده را انتخاب کردند، رفتم سراغ شاعری که نهتنها نزد بچههای کلاس دهم مدرسه ما اصلا آشنا نبود بلکه بسیاری از ایرانیهای اهل شعر و شاعری هم آنگونه که شایسته بود او را نمیشناختند، من علی اسفندیاری، مردی اهل یوش را به عنوان موضوع انشا انتخاب کردم. یادم میآید آقای پاکروان میگفت: شعرهای نیما یوشیج مانند شعرهای کلاسیک، روان و راحت خوانده نمیشود. در واقع میخواست بگوید موضوع سختی را انتخاب کردهام.
تحقیقم درباره نیما اگرچه بسیار مورد توجه آموزگار عزیزم قرار گرفت و بالاترین نمره را نصیبم کرد اما با سر و صدا و تمسخر همکلاسیهایم، غیر از یکی دو نفر روبهرو شد تا جایی که چیزی نمانده بود بغضم به گریه صداداری بدل شود که آقای پاکروان با نگاه نوازشگرانهاش، آرامم کرد.
آری اینگونه بود که در یکی از روزهای پاییزی ۱۳۴۰ خورشیدی نوشتن را آغاز کردم و درباره کتاب زیرزمینی منتشر شده و بسیار معروف آلاحمد یعنی «غربزدگی» هم چیزهایی نوشتم و برای دفتر ماهنامه کتاب ماه یا کتاب کیهان- عمرش فقط به دو شماره کشید- فرستادم که بعد از چند هفته مطلب با یک یادداشت کوتاه که مرا به واقعیتگرایی و گریز از شعارزدگی هدایت میکرد، نزد صاحبش برگشت داده شد و به چاپ نرسید.
از نوشتن درباره نیما تا مطلبی که درباره آلبر کامو، براساس ترجمه اثر معروف این نویسنده فرانسوی یعنی بیگانه، در هفتهنامه تهرانمصور در پاییز ۱۳۴۷ به چاپ رسید، نوشتن من منحصر به نامهنگاری با دوستانم بود. مطلب کامو و به دنبالش چد خطی درباره عروسی خون از فدریکا گارسیا لورکا، پای من به تهرانمصور که در آن سالها در زمره قصههای پرطرفدار و اثرگذار پایتخت بود، باز شد. در واقع زندهیاد حسن شهرزاد، شاعر و روزنامهنگار که رابطه فامیلی دایی و خواهرزادگی با هم داشتیم، دست مرا گرفت و پا به پا برد تا خیابان ژاله آن روزها، هفده شهریور کنونی، باغی چسبیده به بیمارستان شفا یحیائیان.
باغ بزرگی بود، دفتر مجله تهرانمصور را میگویم، تحریریه و چاپخانه و دفتر مدیرمسوول و سازمان شهرستانها، همه در این خانه بزرگ باغمانند، کنار هم، بالا و پایین یکدیگر چیده شده بودند. تهرانمصور در کنار یکی از دو پاورقی از نویسندگان معروف آن روزگار، خبرها و مطالب اجتماعی و حادثهای، سینمایی و داستانهای کوتاه ایرانی و خارجی به ویژه صفحات شهرستانها که بسیار اهمیت داشت، دو ویژهنامه ادبی و سیاسی هشت تا ۱۲ صفحهای هم داشت که هر کدام به نوبت و در حیطه خود با استقبال فراوان روبهرو شده بودند.
«دریچه، نمایش هنر و ادبیات امروز» نام ویژهنامه ادبی تهرانمصور بود که به دبیری حسن شهرزاد و همکاریام هر هفته در داخل مجله منتشر میشد. جلسههای دوشنبه بعداز ظهر دریچه، جایی بود که از تهران و شهرستانها پذیرای هنرمندان، شعرا و نویسندگان اسم و رسمدار و جوانان آیندهدار بود که بسیاری از آنها نامشان در ادبیات ایرانزمین باقی مانده است. از عبدالعلی دستغیب و زنده یاد آتشی و منوچهر نیستانی گرفته تا منصور اوجی و محمدعلی بهمنی که عمرش دراز باد و بسیار دیگرانی که نام و یادشان همواره زنده است، در آن روزها با «دریچه» آمد و شد داشتند.
باوجود اشتیاق زیادی که برای نوشتن داشتم هیچگاه دلم نمیخواست زندگیام از این راه تامین شود و سالهای زیادی هم بر این پیمان ماندم اما روزگار طوری چرخید که به قول معروف دستم رفت زیر ساطور مطبوعات و خدا کند تا نفسی میآید، یارای چرخیدن داشته باشد.
از روزی که در پاییز ۱۳۴۰، در کلاس دهم ریاضی دبیرستان رهنما، از نیما گفتم تا امروز که در هر زمینهای که پایش بیفتد، قلم میزنم، دو نکته را همواره در زندگی حرفهای رعایت کردهام؛ اول اینکه سعی کردهام بیاموزم و از یاد گرفتن عار نداشته باشم. البته امیدوارم حمل بر تعارف و گزاف و «منم» نباشد؛ دوم اینکه تلاش کردهام تا جایی که میشود به در و دیوار وابسته نباشم و بتوانم پاسخگوی آنچه مینویسم، باشم.در این راه، در این سالهای طولانی، افتخار داشتم و خوشبخت بودم که در تهرانمصور با بزرگانی چون مرحوم علیاصغر افراسیابی (افرا)، سجاد کریمی و حسن شهرزاد کار کردم. با آقای حسین سرفراز که سردبیرم بود یا خیلیهای دیگر، با زندهیاد منوچهر نیستانی نازنین، با کیومرث منشیزاده، شاعر ریاضی عزیز که یادش به خیر باد و با دیگرانی که هستند و در ایران و خارج کار میکنند، از همه آنها یاد گرفتم و با همه آنها خاطره دارم و بعدها خوشانسی همچنان با من یار بود که در خدمت استادانی چون محمد بلوری، محمد حیدری و عکاس بزرگ از دست رفته حسین پرتوی باشم که اگر با وجود همه نادانستههایم، اگر باز هم دست کم میتوانم بنویسم، مدیون همه آن عزیزان هستم.از قدیم میگفتند و هنوز هم میگویند که روزنامهنگار، حکایت مرغ است که در عزا و عروسی، اگر نگویم سرش را میبرند اما قطعا از وجودش استفاده و در موارد زیادی سوءاستفاده میشود. واقعیت هم همین است، واقعیتی که مرز نمیشناسد، در همه جا، کم و بیش همین است؛ روزنامهنگار میان «قدرت» و «مردم» راه میرود که اگر به هر طرف بچرخد، طرف دیگر را میرنجاند و حکایت مرغ بیچاره پیش میآید. یادم است قدیمها برای ارج نهادن به حرفه روزنامهنگاری و نمایش قدرت رسانه میگفتند، مطبوعات رکن چهارم مشروطه است، یعنی در کنار سه قوه ضروری برای پا گرفتن مشروطه، مطبوعات را هم قرار میدادند و این هم واقعیت است که رسانه مشعل، پایه و اساس دموکراسی است و میتواند میان مردم و حکومت نه فاصله که نزدیکی ایجاد کند بلکه در نهایت به سود مردم خواهد بود.نمونههای زیادی در تاریخ معاصر میتوان ذکر کرد که رسانه و اهالی رسانه، قدرتمندان زیادی را از تخت به زیر آوردهاند که شاید یکی از رسانهایترین آنها، ماجرای «واترگیت» و سقوط نیکسون، رییسجمهور پرقدرت آمریکا در دهه ۷۰ میلادی است و مشابه در همین یکی دو سال مثلا شاهد، سقوط رییسجمهور آمریکا هم باشیم.
روزنامهنگاری در ذات خود، حرفهای خطرناک است و میخوانیم و میشنویم که هر سال تعدادی روزنامهنگار در جهان، یا جان خود را از دست میدهند یا با مشکلات قضایی و مالی روبهرو میشوند اما دشوارتر این است که روزنامهنگار باشی و بخواهی استقلالت را حفظ کنی، بخواهی بمانی و زندگی کنی و همواره با کابوس «غم نان و بیم جان» روزگار بگذرانی اما در نهایت چه بسا با همین یک بیت شعر، تمام ناملایمات و نامرادیهای برآمده از روزنامهنگاریام توجیهپذیر باشد:
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
massoudmehr@yahoo.fr
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد