5 - 12 - 2019
فریدون توللی
بَلَم، آرام چون قویی سبکبار به نرمی بر سرِ کارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرصِ خورشید ز دامان افق بیرون همی رفت
شفق بازیکنان در جنبش آب شکوهِ دیگر و راز دگر داشت
به دشتی پُر شقایق باد سرمست تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان پارو زنان بر سینهی موج بلم میراند و جانش در بلم بود
صدا سر داده غمگین در رهِ باد گرفتار دل و بیمار غم بود
«دو زُلفونِت بُوِد تار رُبابم چه میخواهی از این حال خرابُم»
«تو که با مو سرِ یاری نداری چرا هر نیمه شو آیی به خوابُم»
درون قایق از باد شبانگاه دو زلفی نرمنرمک تاب میخورد
زنی خم گشته از قایق بر امواج سر انگشتش به چین آب میخورد
صدا چون بوی گل در جنبش آب به آرامی به هر سو پخش میگشت
جوان میخواند سرشار از غمی گرم پِیِ دستی نوازش بخش میگشت
«تو که نوشُم نِئی نیشُم چرایی تو که یارُم نِئی پیشُم چرایی»
«تو که مرهم نِئی زخمِ دلُم را نمکپاش دل ریشُم چرایی»
خموشی بود و زن در پرتو شام رُخی چون رنگ شب نیلوفری داشت
ز آزار جوان دلشاد و خرسند سری با او، دلی با دیگری داشت
ز دیگر سوی کارون زورقی خُرد سبک بر موجِ لغزان پیش میراند
چراغی کورسو میزد به نیزار صدایی سوزناک از دور میخواند
نسیمی این پیام آورد و بگذشت: «چه خوش بی، مهربونی از دو سَر بی»
جوان نالید زیر لب به افسوس: «که یکسر مهربونی، درد سر بی»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد