18 - 12 - 2022
قاصد روزان ابری ،کی میرسد باران؟
مسعود سلیمی
سال ۱۳۴۱ بود، من در کلاس چهارم ریاضی دبیرستان رهنما در خیابان منیریه از محله امیریه، ولیعصر امروزی، درس میخواندم.
معلم ادبیات ما، آقای پاکروان مردی با شخصیت، انسانی والا و آگاه و توانا در ادب و هنر ایرانزمین به عنوان بخشی از درس ادبیات، از بچهها خواست هر کدام درباره یکی از شعرای ایران مطالبی را جمعآوری کرده و سرکلاس بخوانیم. آقای پاکروان اسم تعدادی از شعرای معروف مانند حافظ، سعدی، خیام، مولوی، بهار، صائب، ایرج میرزا، رودکی و… را روی تخته سیاه نوشت و از شاگردها خواست به میل خودشان یک نفر را انتخاب کنند.
وقتی نوبت من رسید، گفتم اگر استاد اجازه بدهد، من شاعر دیگری غیر از کسانی که روی تخته نوشتهاید را انتخاب کنم و آقای پاکروان خدابیامرز با مهربانی همیشگیاش، درخواست مرا قبول کرد.
زمستان ۴۱، تازه سه سال از مرگ نیما یوشیج گذشته بود و دنبال نوشته و مدرک درباره او کار سادهای نبود؛ دست به دامن داییام «حسن شهرزاد» شدم، شاعر و روزنامهنگاری که چند سال پیش از دنیا رفت و به فهرست «خدابیامرز»های من اضافه شد.
آن سالها ماهنامهای به نام آرش که بعدها به همت و تلاش و عشق و علاقه سیروس طاهباز که او را هم خدایش بیامرزد، در ارتباط با ادبیات ایران و جهان منتشر میشد. شماره دوم آرش به تاریخ دیماه ۱۳۴۰، یعنی دو سال پس از مرگ نیما که به یادبود او اختصاص یافته بود، همراه با چند شماره از مجله موسیقی و همچنین کتاب افسانه با مقدمه احمد شاملو و یکی دو کتاب و مجله دیگر به لطف و مهربانی حسن شهرزاد در اختیارم قرار گرفت. هنگامی که درباره آنها با آقای پاکروان صحبت کردم، گفت: «خیالم راحت شد، میترسیدم سند و مدرک پیدا نکنی…». نه تنها خیال استاد راحت شد، خودم هم نفس راحتی کشیدم چراکه فکر میکردم نکند جلوی استاد و همشاگردیها دستم خالی بماند بهخصوص بچهها که به غیر از یکی دو نفر، اسم کسی به نام نیما یوشیج را شنیده بودند، چه بسا برایم دست میگرفتند و سربهسرم میگذاشتند.
علی اسفندیاری که بعدها نام خود را با انتساب به زادگاهش یوش مازندران به نیما یوشیج تغییر داد، در ۲۱ آبانماه ۱۲۷۴ به دنیا آمد. نیما از نوجوانی ساکن تهران شد اما تا آخر زندگیاش، تقریبا هر تابستان را در زادگاهش یوش میگذرانید. تحصیل در یکی از دبیرستانهای معروف آن روزگار به نام سنلویی، مقدمه آشنایی او با محافل ادبی تهران، زبان فرانسه و شعر روز اروپا بود.
مثنوی «قصهی رنگ پریده» را نیما در ۲۵ سالگی نوشت که در ۳۲ صفحه و با سرمایه شخصی شاعر منتشر شد. در سال ۱۳۰۱، بخشهایی از «افسانه» در روزنامه قرن بیستم که مدیریت آن را شاعره آزاده میرزاده عشقی بر عهده داشت، چاپ شد که جامعه ادبی ایران را به دو گروه موافق و مخالف نیما قسمت کرد.
افسانه نیما منظومهای است که از منظر فرم با شعر کلاسیک فارسی اختلاف چندانی ندارد؛ خلاقیت نیما در این سروده بلند که بعدها در شعر فارسی به بدعت بدل شد، به اضافه کردن یک مصرع آزاد پس از هر چهار مصرع است تا به گفته خودش، مشکل قافیهپردازی از میان برود. در این میان، اما آنچه افسانه را به مانیفست شعر نو ایران تبدیل کرده به نگاه تازه شاعر به جهان و پیرامون آن برمیگردد. نیما با زمینی کردن مفاهیم انتزاعی شعر فارسی و گریز از کلیشهها و تعابیر تکراری و رایج در ادبیات گذشته و با افسانه دوره تازه شعر ایران را رقم زد.
نیما در ادامه تلاش برای رسیدن به فرمی که محتوای موردنظرش را گویاتر عرضه کند، شعر ققنوس را در ۱۳۱۶ منتشر کرد. ققنوس که به تعبیری بیان تمثیلی سرنوشت شاعر محسوب میشود، در فرم و محتوا، گسست قطعی از سنتهای شعر گذشته را به نمایش میگذارد.
نیما در نامههایی که خطاب به یک همسایه فرضی مینویسد از او میخواهد که این نامهها را جمعآوری کند. او مینویسد: «اگر عمری نباشد برای نوشتن آن مقدمه حسابی دربارهی شعر من، اقلاً اینها چیزیست.»
نیما در بسیاری از نوشتههایش اشارههایی دارد که اعتقاد راسخ او را به راهی که برگزیده نشان میدهد. او با آگاهی کامل میدانست که مشغول تدوین یک نظریه تازه ادبی است که شعر فارسی را دگرگون میکند، در عین حال هم میدانست که فهم کارش در زمان حیاتش ممکن نیست و به همین خاطر اصراری بر انتشار یادداشتهایش نداشت.
روز سرد زمستان ۱۳۴۱ را فراموش نمیکنم، کلاس فارسی بود و نوبت من که در مورد نیما یوشیج حرف بزنم؛ همیشه از حرف زدن مقابل دیگران واهمه داشته و دارم. راستش را بخواهید، بیشتر دوست دارم برای خودم حرف بزنم. میان حرفهایم، آنجایی که میخواستم از بدعت مصرع پنجم که نیما با شعر ققنوس معرفی کرده بود، مثال بیاورم، بخشی از سفر کوتاه «داستانی نه تازه» را خواندم:
«شامگاهان که رویت دریا
نقش در نقش مینهفت کبود
داستانی نه تازه کرد بکار
رشتهای بست و رشتهای بگشود
رشتههای دگر بر آب ببرد»
حال و هوای کلاس آزاردهنده بود، به نظر میرسید به غیر از یکی دو نفر از بچهها و آقای پاکروان، بقیه علاقهای به شنیدن حرفهایم نداشتند. به نظر میرسید تفاوت آشکار و فهم دشوار شعرهای شاعر موردنظر من کاملا بچهها را کلافه کرده باشد.
بقیه شعر را با سرعت خواندم تا رسیدم به بند آخر:
«داستانی نه تازه کرد آری
آن ز یغمای ما بره شادان
رفت و دیگر نه برقفاش نگاه
از خرابی ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب بِبُرد»
کار که به اینجا رسید یکی از بچهها که داشمسلک بود و قد و قوارهای بلند داشت، دست بلند کرد و با لحنی تمسخرآمیز گفت: «آقا دستور بدین این قسمت تکرار بشه».
آقای پاکروان بدون توجه به اعتراض مودبانه آن همکلاسی داش مسلک، به من گفت:
«آقا ادامه بدهید.»
نیما «در حرفهای همسایه» مینویسد: «اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته میشوند. کوتاه و بلند شدن مصرعها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست، من برای بینظمی هم به نظم اعتقاد دارم، هر کلمه من از روی قاعده دقیق به کلمه دیگری میچسبد. شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است».
نیما در جای دیگری مینویسد: «مایه اصلی اشعار من رنج منست. به عقیده من گوینده واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر میگویم. فرم و کلمات و وزن و قافیه در همه وقت برای من ابزارهایی بودهاند که مجبور به عوض کردن آنها بودهام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد.»
شعر «قایق» را خیلی دوست دارم، محتوای آن با حرفهای نیما به درستی سازگاری دارد، از زمستان ۱۳۴۱ که برای نخستینبار خواندمش، در این ۵۱ سال همچنان دوستش دارم:
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته بخشکی
فریاد میزنم:
«وامانده در عذابم انداخته است
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من»
……………..
من درد میبرم
خون از درون دردم سرریز میکند
من آب را چگونه کنم خشک
……………..
فریاد میزنم:
«من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته بخشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست
یکدست بیصداست
من، دست من کمک زدست شما میکند طلب».
……………..
نیما یوشیج در جوانی عاشق شد اما به دلیل اختلاف مذهبی نتوانست با او ازدواج کند. پس از این شکست او دوباره عاشق شد و به دختری روستایی به نام صفورا دل بست و میخواست با او ازدواج کند اما دختر حاضر نشد به شهر بیاید. دیدن صفورا کنار رودخانه، تماشای او و سپس نافرجام بودن عشق دوم، منظره و رویدادی شاعرانه و غمناک را رقم زد که الهامبخش سرودن منظومه «افسانه» شد.
نیما سرانجام در اردیبهشتماه ۱۳۰۵ خورشیدی با عالیه جهانگیر فرزند میرزا اسمعیل شیرازی و خواهرزاده نویسنده نامدار و روزنامهنگار انقلابی و آزاده میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل ازدواج کرد. حاصل این ازدواج که تا پایان عمر شاعر دوام داشت، یک پسر بود به نام شراگیم.
نیما در حالی که به علت سرمای شدید یوش به ذاتالریه دچار شده بود، در ۱۳ دی ۱۳۳۸ در تهران درگذشت و در امامزاده عبدالله در شهرری به خاک سپرده شد اما در ۱۳۷۲ با توجه به وصیت او، پیکرش را به خانهاش در یوش منتقل کردند.
مزار شاعر بزرگ ایرانزمین، کنار خواهرش، بهجتالزمان اسفندیاری و سیروس طاهباز، روزنامهنگار و پژوهشگر ادبی که بیشترین تلاش را برای جمعآوری و انتشار درست و دقیق آثار نیما به عمل آورده، جای گرفته است.
جلال آلاحمد در ماهنامه آرش مورخ دیماه ۱۳۴۰ خورشیدی در مطلبی با عنوان «پیرمرد چشم ما بود» ضمن یادآوری چگونگی آشناییاش با نیما و شرح و توصیف برخی از مشخصههای ذهنی و رفتاری شاعر، درباره مرگ او مینویسد: «شبی که آن اتفاق افتاد، ما با صدای در از خواب پریدیم. اول گمان کردم میراب است. زمستان و دو بعد از نیمه شب، چه خروس بیمحلی بود همیشه این میراب! خواب که از چشم پرید و از گوشم- تازه فهمیدم که در زدن میراب نیست و شستم خبردار شد، گفتم: «سیمین! به نظرم حال پیرمرد خوش نیست.» کلفتشان بود و وحشتزده مینمود.
مدتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای بار اول در عمرش- جز در عالم شاعری- یک کار غیرعادی کرد، یعنی زمستان به یوش رفت و همین یکی کارش را ساخت اما هیچ بوی رفتن نمیداد….
چیزی به دوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمیکردم کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری باید خبر کرد یا دوایی باید خواست، عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله میکرد: نیمام از دست رفت.
آن سر بزرگ داغ بود، اما چشمها را بسته بودند. کورهای تازه خاموش شده. باز هم باورم نمیشد ولی قلب خاموش و نبض ایستاده بود. عالیه خانم بهتر از من میدانست که کار از کار گذشته است ولی بیتابی میکرد و هی میپرسید:
– فلانی یعنی نیمام از دست رفته؟
……………..
شوهر خواهرش، من و کلفت خانه کمک کردیم و تن او را که عجیب سبک بود از زیر کرسی درآوردیم و رو به قبله خواباندیم.
وحشت از مرگ چشمهای کلفت خانه را چنان گشاده بود که دیدم طاقت ندارد، گفتم:
– برو سماور را آتش کن، حالا قوم و خویشها میآیند.
امروز کتابهای متعددی از نیما یوشیج به چاپ رسیده و باز هم خواهد رسید. از آثار او میتوان به برگزیده اشعار، افسانه، ماخاولا، ناقوس، شهر شب، شهر صبح، نامههای نیما و حرفهای همسایه اشاره کرد.
در کتاب برگزیده نیما در صفحه ۳۰۲ از زبان او میخوانیم: «مادرم آمد، صد تومان آورد، ولی پول مرا درمان نمیکند، من به ذرهای حس عالم انسانی احتیاج دارم…».
در «افسانه» میخوانیم:
چنگ در زلف من زد چون شانه،
نرم و،
آهسته و،
دوستانه.
ای افسانه!
تو،
آن باد سردی
نیما بسان پرچمی است که در هجوم باد به اهتزاز درآمده باشد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد