27 - 04 - 2020
قصه چهارشنبهسوری
تهرون داشت زیر سر و صدای ترقههای جورواجور و آتیشبازیهای آخر سال منفجر میشد، درست مثل حال و هوای حکیم، که در وجودش، خبرهای آتشزنه، هزار و یه جور جرقههای رنگ و وارنگ، راه انداخته بود!
اگه بهتون بگم که خوندن یه نوشته این غوغای درونی رو در وجود این مرد دامن زده بود کسی شاید باورش نشه! پس حالا که ممکنه کسی باورش نشه، بهتره از نویسنده این حرفهای غوغابرانگیز بیشتر بدونیم!چون وقتی خوب سر از چهره و سیرت زیبای او دربیارید، بهتر میتونید به اعجاز درونی اون نوشته و چراغونی و آتیشبازی برپا شده در دل حکیم پی ببرید.
قبول دارید که آتش و جرقه و فشفشه در کمال هیجانآوری یک جور حالت ترس و دلهره دائم رو هم با خودشون دارن؟ این جرقههای رنگ و وارنگ توی وجود حکیم هم، با بیم و هراس عجین شده بود.
حرف رو باید روراست گفت که ما مردها از زنها هراس داریم و هر چی زیباتر و در عین حال باکمالتر و باسوادتر باشند آتش برانگیخته شده در وجود مردان به ترس آلودهتر از آب در میآید! شاید هم اینطور دلهرهها آخر سر با دوست داشتن ارتباط داشته باشه.
حکیم چون در بچگی میان زنها بزرگ شده، از نوجوانی حال و روز زیباخواهی در نگاه و وجودش ریشه دوانده بود و با اعتباری که به زنان میداد همواره به دنبال زیباترین باکمالترین آنها میرفت در حالی که هیچ وقت نتونسته به دوستیهایش در طول زمان استمرار بدهد. شاید هم تمام هنرهای ارتباطی را نشود توی یک نفر جمع کرد!
حکیم خیلی زود به دنبال حل این معضل رفت که چطور میشه گنج به دست آورده رو برای همیشه نزد خودش نگه داره و از دستش نده! هنوز هم که هنوزه باز هم در تکاپوی رسیدن به این مهمه و امروز هم توی همین مسیر داره جلو میره…
برای ملموس شدن بیشتر مساله، گیریم با حمایت بخت راه رسیدن به یکی از این جواهرات پُرمایه براتون مثل حکیم هموار شد، ولی قبول دارید که هنر مهمتر، زندگی سعادتمندانه در همه عمر و نفس کشیدن در کنار اوست. برای همیشه.
سوال اینه که پس چه باید کرد تا این تداوم عشق حاصل بشه؟
از اینجا شد که وقتی برای اولین بار سعادت از حکیم رویگردان شد خیلی زود فهمید که باید یه فکری برای کسب هنر نگهداری و گنجبانی و شناخت راه و روشهای مربوط به این امر بکنه! اینطوری شد که تا امروز حکیم در زندگی غیر از این راه جستوجو به دنبال هیچ راه دیگهای نرفته! همه بسط کلام برای اینه که بالاخره حکیم جواب سوال از خودش رو یک جورهایی پیدا کرده و امروز دیگه لزومی نداره او از کسی بخواد باورش کنه!
کاری نداریم، حکیم سعیاش تا حالا این بوده که هر بار اونچه در مسیر زندگی با یک مهلقا یاد میگرفته رو در برخورد با گنج تازه یافته اعمال کنه و درست مثل هر راه و روش علمی و هنری، آموختههایی از یک تجربه بزرگ درسآور رو به تجربه بعدی و بعدی منتقل کنه…
با استفاده از این روش با اینکه حکیم هر دفعه دوره سعاتمندی طولانیتری رو زندگی میکرد ولی آخرش فهمید که این مسیر امیدبخش هم جوابگوی زیادهخواهیهاش برای رسیدن به شُرب مدام از یک دوست شیرینگفتار و نیکنهاد نمیتونه باشه! چون او حساب میکرد که بالاخره آدم که عمر نوح رو نداره و درسته که هر بار سه یا چهار سال به طول رابطهاش با این شیرینعذاران ِ شیرینرفتار اضافه میشه ولی آخرش یک کارخرابکنی کوچیک یا بزرگ، همه بندهای با هزار و یک هنر بافته رو از هم پاره میکنه!
ناکام از پیدا نکردن جواب، کار خودسازیش، حکیم رو به سمت یک روانکاو ورزیده و کارکشته برد! یعنی غیر از تلاشهای خودش برای نگهداری از گنج تا دوردستهای دور، او از رهنمودهای روانکاو هم بهره میبرد. بدین ترتیب او با ادراکات بیشتر از همه لایههای درونش و حل گرههای ضمیر نهانش همه امکانات و انرژیش رو در امر حفاظت و رسیدگی از گنج در دسترسش بسیج کرده بود.
موقعی که بعد از ۱۰ سال رسیدن به خدمت روانکاو و درس و دانش دانشگاهی توی همین زمینه حکیم خودش هم تبدیل به روانکاو میشه میبینه باز توی کار گنجداری طویلالمدت مونده! خلاصه میفهمه که چاره رو باید از مسیر دیگهای پیگیرش بشه!
چه دردسرتون بدم که آخرش به خاطر یکسری تحلیلها و بهخصوص با وساطت بخت سر از میون غزلهای حافظ شیراز درمیآره! چون میفهمه که حافظ هم به دنبال همین راز ِ نگهداری گنجهای این چنین نایاب رفته که گاهی با فریاد و یکوقتها با التماس و درخواست، و بیشتر وقتها مثل حکیم امیدوار، از خرابات و محفل مِی و نوش سر درمیآورده!
زمان زیادی میبره تا حکیم بفهمه که این شخصیت غریب ادبی ایران از چه مِی و نوشی حرف میزده؟ شُرب مدامی که نه به واقعیتهای در دسترس بشر ارتباطی داره و نه به شرابهای از نوع ملکوتی که از راه دینداری بعضیها بهش از قرار میتونند برسند!
خلاصه حکیم با حافظ هم درست همون کاری رو میکنه که با دلبرهای خوشذات و هنردوست و سخاوتمند خودش یعنی همون حالت زانو زدن و دست درخواست و ستایش رو جلوشون دراز کردن و تقاضای همراهی همیشگی داشتن! بعد هم توی یک وضع حرفشنوی کامل و تمامعیار که بویی از تزویر و ریا در بر نداشته باشه! یعنی بدون ادا و اطوار درآوردن که نفهمیده بگه فهمیده یا نسنجیده بگه سنجیده!
چون آدم توی وضع گوشبستگی یه عمر هم که سختکوشی کنه بههیچ جا راه نمیبره، چه رسد به رمز و رموز سعاتمندی!
اینطور شد که حافظ هم وقتی فهمید پیشزمینه حکیم رو نگارهای کشمیری با دانشهای ناب و هنرمندیهای چینیسازشون خوب درش آماده کردهاند، قبول کرد گوهرهای معناییش رو، تا اونجایی که این مرد ظرفیت جذب داشت، در اختیارش بگذاره!
حرف رو خلاصهتر بگم که ۱۰ سالی هم این صاحب مقام و هنرمند بزرگ همه تلاشش رو کرد که به حکیم حالی کنه که راه واقعی، توی خطنوشتههای خواب و پیامهای درونی ضمیر نهان خودش ترسیم شده و نشستهاند! و باید حکیم دل از لعبتکان لعبتباز در عالم واقع برداره و به نوش و نشاط در وجود خودش بپردازه و عاشق ملکه خوابآور نهان خودش باشه! ولی حکیم در مقابل این امر، با اینکه معتقد هم شده بود، هی سرسختی نشون میداد!
الان هم با اینکه در طی این مسیر طولانی هر جور تمایلی برای تشکیل زندگی مشترک رو سالهای زیادیست که در خودش از میان برده ولی به دل کندن از دنیای واقعیتها، حکیم خودش رو که نمیتونه گول بزنه، یه جور مقاومتی رو هنوز در او باقی گذاشته!
مساله اینه که توی چنین راهی روراست بودن و رسیدن به بیغشی کامل نسبت به خود، حرف اول رو میزنه!
دردسرتون نمیدم، آخرش حافظ چون دید این حالت کارخرابکن، راه صعود به پلههای بالاتر رو به روی حکیم بسته، دلش براش سوخت و تصمیم گرفت حکیم رو بفرسته به محضر استاد خودش یعنی نظامی بزرگ، تا این گره دوگانگی در تلقی او از سعادت و همراه زمینی طلبی بنیادین رو بلکه این دانشمند بینظیر به نوعی براش راه حل پیدا کنه! و واقعا هم برای مورد حکیم از این فکر بکرتر نمیشد پیدا کرد!
این همون گره کذایی بود که دست آخر نظامی راه گشایشگریش رو بهش آموخت که چطور با طعم و مزه صورت جاودانگی به دوستی و عشق دادن، زندگیش رو عجین کنه! دست آخر درسته که این راهبازکنان مساله عشق برای خودشون تونستند تنها و تنها به بهرهگیری صرف از فرشته درون خودهاشون نائل بشن ولی ضعف حکیم توی کندن تام و تمام از واقعیت یک وضعیت بینابینی رو برای او دامن زده!
یعنی با زیباییها زیستن و از علم و هنر کامگیریهای جور واجور کردن، بدون وارد شدن در یک زندگی دست و پا گیر در واقعیت عینی زندگی، که همون همسرگزینی یا زندگی واقعی با یه زن باشه! و نهایتا همزمان پرداختن به مهلقای درون خود که امروزه بهش میگیم ناخودآگاه! این راه رو که حکیم در پیش گرفت تازه معنی یک نگاه نو داشتن و زندگی رو با نوخواهی و نوآوری توام کردن به دستش اومد.
از ابتدا قرار بود از یلدا و زیباییهای نوشتههایش و صورت و نِهانش و اونچه این همه تکان رو به ناگاه در دل حکیم دامن زد بیشتر بگویم تا بهتر متوجه همه ابعاد ترس و دلهره او هنگام وارد شدن به این جور دوستیهای خیلی عمیق و پُربرکت که هر بار هزار و یه جور نور توی زندگیش میآرن بشوید.
صحبت از اینجا شروع شد که همه این بساط چهارشنبهسوری با هزار و یه جور گلدسته جرقههای رنگووارنگ نورانی در نهان او، با خواندن یه مطلبی از کارهای یلدا که دیروز بعدازظهر براش روی مبایلش فرستاد شروع شد!
آره، اسمش یلداست و از اولین تماس و دیدارشون باهم در واقع دو هفتهای بیشتر نمیگذره! یلدا از همون مکالمه کوتاه نخستین روز، حکیم خوب و مهربان رو زیر پر و بال خودش گرفت و با گشادهرویی به استقبالش اومد! وقتی بعد از چند دقیقه صحبت تلفنی یک کار راهاندازی بزرگ رو براش سامان داد و از هم خداحافظی کردند، حکیم فهمید که دیگه توی این تهرون تنها و بیکس نیست!
همه این احساسهای دلگرمکننده از راه طنین آهنگ صدای یلدا برای حکیم زاده شد! درست مثل نوری در دل شب که چراغ راه میشه و قوت قلب میده! از همون برخورد اولیه حکیم فهمید که با یک زن با فرهنگ و با کمال و تاحدودی خارقالعاده آشنا شده!
توی چند دیداری که دور و بر مسائل کاری بین این دو پیش اومد، باید گفت حکیم، هم تحسینگر زیبایی بینظیرش شد و هم پختگی و کارآزمودگیاش در چندین و چند رشته که خیلی برایش عمده شد!
معلوم نشد که توی حرفهای بینشون در همون اولین دیدار صحبت از نوشتن و آدمهایی که توی این مسیرهای هنری جایگاههای بالایی رو پیدا کردند چطور پیش اومد! و این طور شد که حکیم فهمید که خود یلدا با علاقه خیلی زیاد مطالبی رو هم روی شخصیتهای هنری و وقایع مربوط به هنر نوشته!
حکیم هم درجا با کمی جسارت از یلدا خواست چند نمونه از کارهایش رو سر فرصت براش بفرسته تا ازشون استفاده ببره. او هنوز از سر کوچه محل کار یلدا توی خیابون اصلی نپیچیده بود که دید جواب درخواستش روی موبایلش نشست! اولین بسته ارسالی رو که باز کرد دید یلدا نزدیک به دو صفحهای مطلب روی معنی اسمش و شب مربوطهاش توش حرف آورده!
توی واگن مترو وقتی یه پسر کم سن و سال جاش رو به حکیم تعارف کرد که بنشینه، فرصتی شد که دوباره بره سراغ نوشته یلدا و اولین فکری که اومد توی مغزش این بود که راستی چقدر زیبایی او با اون چشم سیاهش شبیه شب میمونه! ذهنش رفت به اون برداشت اولیه خودش از شنیدن صدای یلدا که حالت یک نور راهگشا در دل شب رو براش زنده کرده بود! بعد دید و فهمید که همه اعجاز و زیبایی این زن خیلی جوان از نور غریبی است که از میون چشمهای سیاهش به بیرون بروز پیدا میکنند!
ابروهای کمونی پُر پشتی که از زیر طاق پلکهاش با یک شکست زیبا و ظریف به صورت کشیده به سمت دو گوشه پیشانیاش پیش میرند. برق سیاهی چشمهاش که با جلایی سبز رنگ آمیخته شده و یک جور سیاه روشن جادویی رو میسازند که از اون دلرباتر ممکن نیست!
موهای تیره رنگ و انبوه و بسیار بلندش هم، تا اون حد که از زیر روسریش میشد دید، یک نظم و شفافیت خاصی رو به چهرهاش میدادند.
با اینکه همه اجزای صورتش در تناسبی موزون نسبت به هم قرار دارند باید گفت که لبهای یلدا موقع لبخند زدن انحناهایی ژکوندوار رو بهخودشون میگیرند و خطوطش یک جور گیرایی و جذابیت مستیآوری رو خلق میکنند. یعنی شاید به خاطر دو تا برشی که چینهای نرمی رو در دو طرفشون میسازه باشه که در حالت عادی هم رنگ لبخند دائمی رو به لبهاش میدن. بالاترین اعجاز در صورتش اینه که با کمال جدیت و نگاه کنکاشگر و جسورش یک جور لطافت ملکوتی در پوست سفید و زیبای صورتش هست که حالتی از پاکی و بیآلایشی و معصومیت رو داره!
آخرش، هم دو تا چشمهاش توی یک وضع همیشه خندان و پذیرا هستند و هم لبهاش که ساختمانشون به کل بر مبنای لبخندناکی طراحی شدهاند. ابروهاش هم یک جور احساس حفاظت و اطمینانخاطر رو در آدم دامن میزنند. درسته که صورت یلدا همزمان یک احساس ایمنی و پذیرا بودن رو به آدم میده ولی از طرفی او دارای یک حالت زیبایی سنتی هم هست که شدیدا با ظرافتهای مدرن پیوند خوردهاند!
خلاصه زنی که فقط خطوط صورت و درخشش خاصشون و همه اجزای اندام و رفتار با هزار ظرافتش نمیتونه یک آدم آشنا با هنر رو تکانی مطبوع نده! شاید این صورتهای خیلی سخت قابل نقش زدن هستند که یکتایی و بینظیری رو میسازند!
حکیم بهخودش گفت: نگاه کن واقعا چه اسم معنادار و منطبق بر واقعیت برونی و درونیای رو پدر و مادرش براش انتخاب کردهاند! شاید هم برعکس، او خودش رو بر معنا و مفاهیم نام یلدا ساخته باشه! آخه اسمها خیلی زیاد روی شخصیت آدمها اثرگذار میشن!
کاری نداریم این فکرها حکیم رو تا منیریه همراهی کرد، ولی راستش اولین تکان رو جذابیت بینظیر نوشتههاش بود که در درون او دامن زد! یک جور گیرایی غریبی که واقعا شگفتزدهاش کرده بود!
درست قبل از رسیدن به راهآهن بود که فهمید انگار یک احساس دوستی و نزدیکی در وجودش تولد یافته و همزمان، مانند صدای سوت شروع به حرکت قطار متوجه شد که با یلدا وارد یک سفری طولانی شده است! درست موقعی که حکیم پاش رو از واگن مترو، روی سکوی ایستگاه راهآهن گذاشت، اولین جرقه ترس و دهشت همونجا جلوی نام ایستگاه جلوی چشمش پدیدار شد.
حکیم همه بعدازظهر رو هم توی خونه غرق در ابعاد مختلف نوشتههای یلدا و با فکرهای مختلفی که در او دامن میزدند گذروند.
آخرش چون باز ترس از گذر زمان و نزدیک شدن غروب و بیخبر گذراندن یلدا بر او غالب شده بود، پیامی که صحبت از قلم حساس و گیرا و عمیقش میکرد و بهخصوص روی دقت و ظرافتی که در انتخاب نکتهها و پیوندهای بین اونها به کار گرفته بود تاکید میکرد، برایش نوشت. همچنین حرف چند نمونه از این نوع نکتههای پر محتوا و نحوه ارتباطها از دید هنریای که در کارهاش ملاحظه میکرد رو بعد از اون آورد.
بعد هم صریحا بهش گفت که فکر نوشتن قصهای روی کارهاش توی ذهنش اومده و با کمال شجاعت افزود که اگر نوشتههای دیگهای رو هم داره براش بفرسته، چون به واقع کارهاش برای او خیلی درسآور هستند!
وقتی پیامش رو ارسال کرد، تازه دلهره اینکه حالا عکسالعملش چه خواهد بود، شروع شد و به خودش گفت: شاید کمی زود از نیت قصه نوشتن روی کارهاش حرف زدی!؟
شاید یک ساعتی رو همینطور با خودش توی دنیایی پر از دلهره سیر میکرد که یلدا پیامی فرستاد. خیلی مختصر تشکر کردن در کنار علامتی که معرف احساسهای خوب به چیزی داشتنه! این نشان ابراز خشنودی برای حکیم تلقی شروع یه قصه سفر مشترک رو به وجود آورد به سمت دنیایی که در آن سوی واقعیت به انتظار ماجراجویان دریافت نشسته!حالت آغاز یک واقعه دلگشا و جذاب که حکم یک زایش و تولد دوباره رو براش داشت!
این لحظههای ناب به ندرت پیش میآیند و برای پیش آوردن اینچنین رخدادی آخه هزار و یک بازی چرخ لازم است! چون در واقع توش یاری بخت هست که حرف اول رو میزنه!
درست در اون هنگام بود که همه ناقوسهای درون حکیم شروع به نواختن کردند! شاید به جرأت بتوان گفت که اولین سور چهارشنبه آخر سال از اعماق وجود او بود که به همه شهر تهران سرایت نمود! همزمانی این دو اتفاق درست کمی نزدیک به ساعت هفت حکیم رو یکبار دیگر در رقص موزونی با جهان هستی کشاند و او رو مرتبط با شور و نشاط مردمان شهر ساخت! و درست اینجا بود که عزمش را برای نوشتن داستانی کوتاه جزم نمود که در آن انگاره راه و جستوجو به هم پیوند میخوردند. در نظرش این آغازی میآمد برای رسیدن به یک نگاه نو به نوشته که در آن یلدا پیامآورش بود! وقتی نام و جهت قصه در نظر حکیم نقش بست برای یلدا که از آن پس نزدیکترین دوستش به شمار میآمد، به شیوهای تاحدودی خودمانی پیامی داد تا برایش این تاکید را بیارد که نقطه شروع قصه از همین امشب است! و بلافاصله یلدا با شجاعتی کمنظیر اعلان آمادگیاش را در یک کلام نمایاند!
در شروع چنین قصه مشترکی، آنگاه که شما ارتباط را در بُعد قدرشناسی گوهرشناسی از گوهری ناب در نظر آورید، بهتر به کنه آن پی خواهید برد و معنی اصلی این سرعت در تصمیمات حکیم و یلدا بهتر به دستتان میآید.
این مساله با پیش آمد حرف از هنر خاصی که یلدا در آن نوشته به کار گرفته بود آغاز گردید! و همه اعجاز هنر و هنرمند در همین راه ارتباط خاص است که با جهان و اطرافیان برقرار میکند. چون نوشتهای که رنگ و بوی هنری را به خود میگیرد یک نیروی کششی خاصی را داراست و در واقع همین اعجاز خاص بود که زنگهای درون حکیم رو به صدا در آورده بود!
وقتی زیبایی این آشنایی، به افسون چهره طناز خود یلدا و به همه بار علمی در وجودش پیوند خورد بود که آن آتشباران چهارشنبه آخر سال در درون حکیم و دنیای بیرونیاش دامن زده شد!

لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد