18 - 12 - 2022
ماهی کوچولو غرق شد
ماهی کوچولو گفت: پس مرا هم بکشید، چون من هم همان حرفها را میزنم.
چه دردسرتان بدهم! صدای بگو مگو، ماهیهای دیگر را هم به آنجا کشاند. حرفهای ماهی کوچولو همه را عصبانی کرده بود. یکی از پیرماهیها گفت: «خیال کردهای به تو رحم هم میکنیم؟»
دیگری گفت: «فقط یک گوشمالی کوچولو میخواهد»!
مادر ماهی سیاه گفت: «بروید کنار! دست به بچهام نزنید»!
یکی دیگر از آنها گفت: «خانم! وقتی بچهات را، آنطور که لازم است تربیت نمیکنی باید سزایش را هم ببینی.»
دیگری گفت: «تا کارش به جاهای باریک نکشیده، بفرستیمش پیش حلزون پیره.»
ماهیها تا آمدند ماهی سیاه کوچولو را بگیرند، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش بردند.
مادر ماهی سیاه توی سر و سینه اش میزد و گریه میکرد و میگفت: «وای، بچهام دارد از دستم میرود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»
ماهی کوچولو گفت: «مادر! برای من گریه نکن، به حال این پیر ماهیهای درمانده گریه کن.»
***
سراسر دشت، لالههای سرخ سرکشیده بودند و زمین یکپارچه آتش شده بود. فریاد زدم: لالهها چرا اینقدر سرخ هستند؟
گفت نمیدانم اما در کتابی خواندهام که لالهها از ابتدا سیاه بودند. عاشقی سر به صحرا نهاد و سینه بر خاک سود. خون به صحرا ریخت، آنگاه همه لالهها از خون آن عاشق رنگین شدند. پیش از او کسان دیگری هم در صحرا خون ریختند اما آنها عاشق صادق نبودند. این یکی عشق را میشناخت، میفهمید. نمیبینی هماکنون نیز در اعماق دلشان، هنوز هم لکهای از سیاهی گذشته باقی ست؟
لالهای از زمین کندم و دیدم که در دل جامش لکه سیاهی هست و آنگاه خندیدم و گفتم: چه افسانهها ساز میکنی؟ گفت: هرچه هست، من این افسانهها را دوست میدارم.
***
۴۴ سال پیش در چنین روزی جنازه غرق شده صمد بهرنگی، افسانه سرای آذربایجان را از رود ارس گرفتند. او تاثیرگذارترین نویسنده کودک و نوجوان ایران در سالهای دهه ۴۵ بود.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد