25 - 10 - 2017
ما آدمها کی اینقدر غریبه شدیم
رقیه حسینی- در این روزها شب زود فرا میرسد. زمستان میآید. امروز باد تندی میآمد. مدام مرا به این سو و آن سو میکشاند. سردرگم. گمراه. مثل هر روز از مترو پیاده میشوم. هوا تاریک است. برعکس خیلیها از شب بیمی ندارم. آرام و با تردید قدم میگذارم. تنها. در سکوت. بعد از پل هوایی به بیابانی میرسم. عبور از آن، این شب را پر از وحشت میکند. همانطور که انتظار داشتم، باز هم کسی ندای قلبم را میشنود. خانمی تنها، همراهم میشود. او دلگرمیای برای من بود و من اتفاقی خوب برای او. هر دو از فرصت استفاده میکنیم و بیهیچگونه کلامی در کنار یکدیگر با شجاعتی که از هم گرفتهایم بیابان را پشتسر میگذاریم. در نقطه جدایی سرم را بالا کردم تا از او برای همراهیاش تشکر کنم. اما…
دو روح در کنار هم خطرات را دور میکنند اما حتی نگاهی به یکدیگر نمیاندازند. چه چیزی مانع میشود. این چه مرزی است؟ او هم مانند من بود. او هم مانند من بود. او هم مانند من قلب، روح، احساس و… داشت. او هم در کنار من، پابهپای من قدم در دل بیابان میگذاشت. تنها، ترسان و مضطرب. کسی در گوشم میگفت: دستانش را بگیر. در این سوز نسیم شب نفسهای گرمت را به او هدیه کن. در آغوش بگیرش. پناه بغضهای بیپناهش باش. در گوشش نجوا کن که دوستش داری، که در کنارش هستی. او رفت. من رفتم. به خانه میرسم. باز هم تنها. سرم را روی زانویم میگذارم. بیاراده بغضی در گلویم میترکد. تنم از سرمایی بیروح میلرزد. صدای موسیقیای در گوشم میپیچد. آنقدر بلند که صدای هقهقهایم را گم میکند. برای چه میگریم! نه غم دارم. نه کینه. نه خشم و نه نفرت. امروز روز قشنگی بود. پس این اشکها برای چیست؟ شاید… شاید دلتنگم! دلتنگ آغوش زخم خورده پدرم که هرگز برایم باز نشد. دلتنگم برای یک «دخترم» گفتنهایش. دلتنگم برای یک «عزیزم» گفتنهای مادرم. دلتنگ گرمای نفسهای برادرم از دوردستها هستم. شاید فقط و فقط یک «دوستت دارم» صادقانه میخواهم.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد