7 - 06 - 2022
محمود دعایی از زبان هوشنگ مرادیکرمانی
هوشنگ مرادیکرمانی نویسنده پیشکسوت ادبیات کودک و نوجوان در پی درگذشت حجتالاسلاموالمسلمین سیدمحمود دعایی درباره یار کرمانی خود در تهران گفت: چه میتوانم دربارهاش بگویم؟! ایشان آنقدر در مقابل آدمهای کوچک و بزرگ متواضع و فروتن بودند که یکبار به او گفتم «پیش آمده از این تواضع و فروتنی خسته شوید و یا این مساله برایتان دردسر و توهینی شود؟» گفت «بعضیها گفتهاند اما من برای این حرفها اهمیتی قائل نیستم، از اینکه به بندگان خدا دارای هر نوع تفکر و عقیدهای، احترام بگذارم خوشحال میشوم.» بارها شنیدهام که گفتهاند دعایی تنها مدیری در سراسر ایران است که هر وقت بخواهید میتوانید یکراست بروید اتاقش و با او صحبت کنید، بیآنکه نگهبان و دربان و محافظی داشته باشد. او همه را دوست داشت و به من کمی بیشتر لطف میکرد، بغل میکرد و بوسههای طولانی روی صورت و پیشانی داشت.
مرادیکرمانی با گریه افزود: یک روز به او گفتم آقای دعایی همه هنرمندان ایران با نماز شما به طرف جهانی دیگر میروند، شما چه محبتی نسبت به هنرمندان دارید، شما هنرمنددوست هستید؟ هرکسی را نگاه کنید، خواهید دید دعایی برایش نماز خوانده است. او مرد بسیار مهربان و صمیمی و آدم دردکشیدهای بود.او سپس با بغض خاطرهای از دعایی تعریف کرد: ساختمانی قدیمی در کرمان هست که الان به کتابخانه ملی کرمان تبدیل شده است. زمان افتتاحیه عدهای از کرمانیهایی را که در تهران بودیم، دعوت کرده بودند و هرکسی در آنجا صحبت میکرد و خاطرات خودش را میگفت.این محل در گذشته کارخانه نخریسی بود که انگلیسیها در زمان جنگ جهانی دوم تاسیس کرده بودند. آقای دعایی پشت میکروفن که رفت به جای اینکه حرف بزند، سرش را روی تریبون گذاشت و شروع به گریه کرد. همه ماتشان برد که چرا اینکار را میکند. بعد از گریه گفت، مادرم همینجا فوت شد، اینجایی که الان کتابخانه شده است؛ مادر من خدمتکار اینجا بود، جارو میکشید و سرفه میکرد. من بچه یتیمی بودم و میآمدم پشت دیوار (دیوار آجری بود) لقمه نانی، گاه گوشت کوبیده بود و گاه پنیر به من میداد که ناهار بخورم و مدرسه بروم. مادرم میپرسید سیر شدی؟ با اینکه هیچوقت سیر نشده بودم، میگفتم سیر شدم چون میدانستم لقمهای ندارد و اگر بگویم سیر نشدهام خجالت میکشد. میگفتم خودت هم لقمهای بخور. او این حرفها را با گریه میزد و همه متاثر شدند. همیشه برای او گریه میکردم. صحنه عجیبی بود و تا مغز استخوانم را سوزاند.این نویسنده ادامه داد: «شما که غریبه نیستید» هر وقت میخواستم از فقر و بیکسی و تنهایی حرف بزنم، میگفتم زشت است و شخصیتم از بین میرود اما یادم میآمد که دعایی آمد و در جمع چنین حرفی زد و گفت مادر من جاروکش اینجا بود. نویسندهام و بدون قصه نمیتوانم حرف بزنم. این قصه خود ابعاد شخصیتی این آدم را نشان میدهد. من کاری به دیدگاههای سیاسی و مسائل دیگری که داشت، ندارم. از دیدگاه نویسنده به این شخصیت نگاه میکنم، این ماجرا آنقدر روی من تاثیر گذاشت که تا مدتها حالم بد بود. وقتی میخواستم موقعیتهای زندگیام و تحقیری را که شده بودم، بنویسم یاد او میافتادم، میگفتم او این حرفها را زد و تحقیر نشد، او با صداقتی که داشت این حرفها را زد. مرادیکرمانی با تاکید بر اینکه زندهیاد دعایی ابعاد بسیار زیادی داشت، خاطرنشان کرد: گاه فکر میکردم اگر مشکلی داشته باشم، به چه کسی بگویم. با خودم میگفتم دعایی تنها کسی است که میشود با او درددل کرد. اگر گرفتاری پیدا میکردید، او میتوانست راحت حرف بزند، لااقل به حرف آدم گوش میکرد. چیزی که ایشان داشت فضای باز ذهنی و افق دید گسترده بود، خیلی به زندگی آدمها و عقایدشان کار نداشت. همه را با دید انسانی میدید و میگفت آنها هم بنده خدا هستند، کاش همه همینطور بودند؛ کسانی که مدعی کشیدن گوشه گلیمی از آب گلآلود امروزه برای مردم هستند. وقتی خبر رفتنش را شنیدم، خیلی اذیت شدم.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد