29 - 11 - 2022
مذاکره ماهواره امید و مریخنورد آمریکایی!
محمد رضا ستوده
براساس اعلام شرکت هلندی Mars One، بیش از ۱۶۵ هزار درخواست برای سفر بیبازگشت به مریخ تاکنون به ثبت رسیده است. از ایران نیز تاکنون هشت داوطلب مرد و یک داوطلب زن سفر بیبازگشت به مریخ موفق به «ثبت نام قطعی» شدهاند از طرفی ماهواره «شریف ست» که تولید کشور خودمان است نیز تکمیل شده است. این دو خبر باعث زنده شدن خاطرهای شد که هیچگاه رسانهای نشد.
چند وقت پیش زمانی که مریخنورد ناسا قصد عزیمت به مریخ را داشت در اوایل مسیر ماهواره امید را دید. گفتوگوی منتشرنشدهای بین این دو موجود صورت گرفت که این گفتوگو را امروز منتشر میکنیم.
مریخنورد: چرا اینجا وایسادی؟ اینجا که کسی نیست!
امید: من با اجنبیجماعت کاری ندارم. بفرمایین خواهرم!
مریخنورد: بیادب! حساب منو از دولت آمریکا جدا کن… من کار علمی میکنم!
امید: سادهیین…. دارین در مسیر امپریالیسم قدم برمیدارین!
مریخنورد: حالا چرا اینجا وایسادی؟ از اینجا برج میلاد هم معلومه! بیا بریم بالاتر…
امید: همینجا خوبه. ممنون. شما بفرمایین. ما سادهزیستیم همین قدر کافیه!
مریخنورد: بیا کدورتها رو بذاریم کنار. ما میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم. من دارم تا مریخ میرم بیا تا یه جایی برسونمت!
امید: در مورد دوستی و این صحبتها نمیتونم حرفی بزنم. باید با آقای ظریف صحبت کنم از خودم نمیتونم نظری بدم. در ضمن به من گفتن همین جا وایسم. شما بفرمایین…
مریخنورد: خودتو لوس نکن… بیا بریم دیگه!
امید: من اینجا توی خلوت خودم راحتم! گیر ندین خواهرم…
مریخنورد: آخه اینجا حوصلت سر میره. شکلات خارجی میخوری؟ آبمیوه هم هست بدم؟
امید: ممنون، خودم پولکی دارم! ساندیس هم هست!
مریخنورد: امیدجان منو نگاه کن!
امید: من به نامحرم نگاه نمیکنم. رعایت کنید خواهشا!
مریخنورد: من تنهام. کلی هم راه مونده. اگه نیای همه راه رو باید تنها برم. خطرناکه. بین اجرام آسمانی اراذل و مزاحم زیاده!
امید: خواهرم… بفرمایین مزاحم نشین. من معذبم. لباس تون هم که مناسب نیست! تقصیر خودتونه. خودتون یه جوری میاین بیرون که مزاحم تون بشن!
مریخنورد: واقعا نمیای؟
امید: خیر… من یک متر بیام بالاتر اطلاعاتم به مرکز نمیرسه! شمام یه چیزی دور خودتون بپیچین کسی مزاحم تون نشه! تبرج تون رو هم پاک کنین!
مریخنورد: باشه… فعلا بای. اگه شد برگشتنی میبینمت.
امید: فیامانالله.
زندگی به شرط خنده
شهرزاد همتی- دختر عجیبی بود؛ خیلی جدی و محکم توی راهروی بیمارستان نشسته بود و وقایع زندگیاش را بالا و پایین میکرد. افسردگی رگ و جان زندگیاش را در هم تنیده بود و همه اینها باعث میشد چشمان نافذش غمگینترین چشمان دنیا به نظر برسد. بار دوم بود که توی گوشم میخواند: «ببین من باید از اینجا برم، تو هم باید کمکم کنی…» یعنی فکر میکرد من میتوانم گزینه خوبی برای فراری دادنش از بخش اعصاب و روان بیمارستان باشم. چهار زانو روی کاشیهای سرد بیمارستان نشسته بود و عقاید عجیب غریبی درباره زندگی داشت.او فکر میکرد زندگی کردن یک قرارداد خیلی جدی پیچیده است . اینکه دوست داشتن آدمها نباید بیدلیل باشد و زندگی پر از چیزهایی است که میشود به خاطرشان خوشحال بود؛ حتی اگر موقتی باشند.روز آخر که جنازهاش را از بیمارستان خارج میکردند مادرش خیلی آرام و منطقی درباره مرگ دخترش حرف میزد، دختری که فکر میکرده اگر یک روزی از ته دل نخندد باید بمیرد و همین باعث شده بود خودش را از طبقه چهارم بیمارستان پایین پرت کند. دختر مدتها بود که دیگر نمیخندید…
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد