18 - 03 - 2020
مردی که در غبار گم شد
زیر بازارچه مشیرالسطنه و راسته شاپور و مهدیخانی همه حاج آقا قریشی را میشناختند. او از عمدهفروشهای پارچه بود و بازاریها یک قریشی میگفتند و هزار تا از دهانشان میریخت.
پسر کوچک خانواده قریشی، رضا با من همکلاس بود. در دبیرستان رهنما پشت یک میز مینشستیم. او بچه تهتغاری بود و عزیز کرده حاج خانم. رضا در ریاضی استعداد زیادی داشت اما عاشق شعر و شاعری و نوشتن بود.
او بچه شاپور و مولوی بود اما محل ما (امیریه و منیریه) را خیلی دوست داشت، همیشه میگفت: بچههای با حالی داره و آدم کیف میکنه باهاشون قاطی بشه.
کلاس ده یا یازده بودیم که رضا عاشق یکی از دخترهای محل شد، سیمین دختر چهارده، پانزده سالهای بود که با وجود بهره نبردن از زیبایی چشمگیر او را شیفته و دیوانه خود کرده بود.
چندی نگذشت که آوازه عشق و عاشقی رضا از محل ما فراتر رفت و زیر بازارچه مشیرالسلطنه پیچید.
حاج آقا قریشی که اعتقاد داشت بچهها به محض شناختن دست چپ و راستشان باید به خانه بخت بروند این بار از شنیدن خبر عاشقی پسرش خوشحال نشد، اما حاج خانم هر طوری بود او را راضی کرد تا برای رضا آستین بالا بزند، غافل از اینکه پدر و مادر سیمین به ازدواج زودهنگام دخترشان رضایت نمیدهند.
کار به جایی رسید که حاجی تصمیم گرفت رضا را که دیگر دل به درس و مدرسه نمیداد و بیست و چهارساعته سر راه سیمین سبز میشد به آلمان پیش برادرش که فرشفروشی داشت، بفرستد.
با رفتن رضا عشقی- لقبی که بچههای مدرسه به او داده بودند- به آلمان دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه در یکی از روزهای بهاری، درست یادم نیست سال ۵۳ یا ۵۴ بود او را در دانشگاه تهران دیدم. سرحال و شاداب به نظر میرسید. از هر دری حرف زدیم و به طور طبیعی از دوران دبیرستان و بچه محلها و سیمین هم گفتیم و شنیدیم از رضا پرسیدم راستی از عشق و عاشقی چه خبر؟ سیمین چه کار میکند؟ با لبخندی معنادار جواب داد ۵۰ درصد برنامه جوره با رضایت خاطر گفتم، چه خوب ۵۰ درصد یعنی…
رضا پرید وسط حرفم و با خندهای طولانی گفت: من هنوز عاشقم اما سیمین را نمیدانم.
رضا تعریف کرد که بعد از یکی دو سال از آلمان برگشته و پس از گرفتن دیپلم متفرقه در کنکور دانشگاه، ادبیات قبول شده و حالا پای لیسانس است بعد هم اقرار کرد به خاطر نزدیک شدن به سیمین، شب و روز درس خوانده تا با او همدانشکدهای شود.
موقع خداحافظی گفت: یادت میاد سر کلاس فارسی مشاعره میکردیم؟
گفتم: آره، یادم میاد، مگر هنوز تو کار شعر هستی؟
او در جواب گفت:
در گل بماند پای دل
جان میدهم من جای دل
وز آتش سودای دل
ای وای ما ای و ای ما
***
روزگار گذشت و گذشت و رسید به سالهای پایانی دهه ۶۰٫ یک روز که برای انجام کاری به میدان شاپور رفته بودم یکباره دلم هوای رضا را کرد.
رفتم سر کوچهای که خانواده قریشی زندگی میکرد. وارد بقالی شدم و به عنوان اینکه از اقوام حاجآقا هستم و پس از سالها زندگی در خارج از آنها بیخبرم از فروشنده پرسوجو کردم.
پیرمرد آهی کشید و گفت: حاجی اوایل انقلاب مشکلی برایش پیش آمد و از فرط غصه دق کرد.
بچههایش هم یکی پس از دیگری رفتند خارج و حاجخانم که تنها مانده بود هرچه داشت فروخت و داد به یک موسسه خیریه و خودش هم رفت مشهد و مجاور شد و بعد هم معلوم نشد چه به سرش آمد.
من که بیتاب بودم تا از سرنوشت رضا باخبر شوم، پرسیدم راستی از پسر کوچک حاجآقا، رضا چه خبر…
پیرمرد پس از لحظهای سکوت گفت: راستش میان بچههای حاجی، رضا ناباب درآمد، افتاد توی کار عشق و عاشقی و این جور کارها، آخر هم تو محل چو افتاده بود که سر به نیست شده…
پس از بیرون آمدن از بقالی، انگار تمام دنیا روی شانههایم سوار شده بود.
***
اوایل دهه ۸۰، فکر میکنم تابستان ۸۱ بود. گذرم طرفهای منیریه نزدیک پل امیربهادر افتاد، یکی از بچههای قدیمی را دیدم. از او شنیدم آخر کار عاشقی رضا به دیوانگی کشیده، سیمین هم با مردی ۱۰، ۱۲ سال بزرگتر، سرمایهدار و مقیم خارج ازدواج کرده و رضا هم گم و گور شده است.
***
چند سال بعد وقتی برای تهیه داروی مادرم، تمام داروخانهها را زیرپا گذاشتم و پیدا نکردم دستآخر یکی گفت تنها راه چاره رفتن به خیابان ناصرخسرو و گوشه و کنار کوچه مروی و عربهاست.
به توصیه این دوست به ناصرخسرو رفتم، نبش کوچه مروی از یک دستفروش سراغ دارو را گرفتم پس از لحظهای فکر، توی کوچه سرک کشید و با صدای بلند گفت: آهای رضا عشقی ببین آقا چی میخواد.
مردی با قامت خمیده و موهای بلند که روی شانههایش ریخته بود با شنیدن صدا، رویش را برگرداند. لحظهای گذشت، انگار تصویر ناباورانهای میدید، عینک تهاستکانی را از روی چشمهایش برداشت و با لب آستین پیراهنش دو، سه بار پاک کرد و سرجایش گذاشت.
پس از دقایقی که طولانی و کشدار به نظر میرسید رو به من کرد و بدون اینکه بپرسد چه میخواهم گفت: برو آقا… نداریم… برو آقا…
***
رضا قریشی، رفیق روزگار نوجوانی، بچه بامعرفت بازارچه مشیرالسلطنه، همکلاس من در دبیرستان رهنما، دین و دنیا را به خال هندوی آن ترک شیرازی فروخت تا آبروی عشق خریدار پیدا کند.
رضا عشقی در غبار گم شد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد