17 - 04 - 2020
مرگ
پنج ساعتی میشد که بالای آتلانتیک بودیم و تمام این مدت کارلوس عملا دست از حرف زدن برنداشته بود. هواپیما، بوئینگ ای بود که از طرف اتحادیه بهطور اختصاصی کرایهاش کرده بودند برای ما تا برساندمان رم و جز ما مسافر دیگری نداشت. احتمال اینکه توی هواپیما میکروفن جاساز کرده باشند خیلی کم بود، اما آنطور که کارلوس داشت با نهایت صداقت، بیآنکه لحظهای شک به دلش راه دهد بابت فاش کردن موارد مشکوکی از تاریخ جنبش کارگری آمریکا، چهل سال مبارزات صنفی را برایمان دوره میکرد، گاه پشتم میلرزید از سرما؛ مثلا خود من نمیدانستم قتل آناستازیا روی صندلی آرایشگاه هتل شرایتون و ناپدید شدن سوپی فیرک ربط مستقیم داشت به سعی و تلاش مقامات اتحادیه برای سرکوب اتحاد کارگران جبهه دریایی. به هر حال شرط احتیاط این است که بعضی وقتها آدم یک چیزهایی را نداند. کارلوس زیادی نوشیده بود. ولی خب نمیشد برای هیچ و پوچ از خیر الکل و پرحرفیای گذشت که میانداختش به فاش کردن اسرار. یک جورهایی مطمئن هم نیستم مخاطبش ما بودیم: هر از گاه این حس بهم دست میداد که انگار دارد بلندبلند فکر میکند، آن هم تحتتاثیر اضطراب یا هیجانی که با نزدیکتر شدن هواپیما به رم، به صورتی کاملا ملموس بیشتر میشد. قطعا نزدیک شدن به زمان ملاقاتی که منتظرش بودیم، فکر هیچکداممان را راحت نمیگذاشت، اما انگار هیجان کارلوس بیشتر شبیه ترس بود و ما که خوب میشناختیمش، توی صدا و لحنش نوعی عظمت حس میکردیم، نوعی تواضع و حتی پرستش که در آهنگ حرف زدنش آشکار میشد وقتی از شخصیت افسانهای مایک سارفاتی تعریف میکرد؛ قهرمان هوبوکن که روزگاری در جبهه دریایی نیویورک قیام کرده بود تا کاری را تمام کند که هیچ یک از سربازان مشهور جنبش کارگری آمریکا تا آن زمان هرگز خوابش را هم ندیده بودند. باید لحن کارلوس را میشنیدید وقتی داشت این اسم را به زبان میآورد: صداش را بالا میبرد و بگینگی لبخندی کمرنگ خوشایند میکرد این چهره زمخت و بیظرافت را که چهل سال سر کردن در بطن درگیریهای اجتماعی مهر خشونت بهش زده بود.
«دوره سرنوشتسازی بود: سرنوشتساز به معنای واقعی کلمه. مسیر اتحادیه داشت منحرف میشد. عالم و آدم رو علیه ما شورونده بودن. مطبوعات ما رو به لجن کشیده بود، سیاستمدارها همه کار میکردن حکم جلب واسهمون بگیرن، افبیآی تو کارمون سرک میکشید و بین کارگرای کشتیسازی تفرقه افتاده بود: بیست درصد دستمزدها رو تعیین کرده بودن برای سهم اتحادیه و هر کی واسه خودش سعی میکرد به موجودی صندوق رسیدگی کنه و به نفع خودش انجمن تشکیل بده. فقط تو بندر نیویورک، هفت تا مرکز بود که سر سهم با هم جر و بحث میکردن. خب، واسه مایک فقط یه سال بس بود تا اوضاع رو سروسامون بده. تازه اون هم نه مثل کلهگندههای شیکاگو و دار و دسته کاپون، گوزیکها یا گروه موزیکا که کافی بود به آدماشون پول خوب بدی و تلفنی ازشون کار بخوای؛ نه اون خودش دست به کار میشد. اون روز که یکی نظر داد کف هادسون رو لایروبی کنن، روبهروی هوبوکن، چند صد بشکه سیمان قاطی گل و لای رودخونه پیدا شد و مایک هنوز هم همون جا بود وقتی اون جوون رو انداختن تو سیمان. بارها پیش اومد آدمایی که جون سالم به در میبردن، بازم میرفتن سراغ درگیری. مایک خوشش میاومد از اعتراض اونا: واسه همین وقتی مینداختنشون تو سیمان، رفتارشون جالب بود. مایک میگفت وضعیتشون بگی نگی به اهالی پومپئی میمونه وقتی دو هزار سال بعد از فوران، لای گدازهها پیداشون کردن: همینه که بهش میگن «تلاش برای نسل آینده» وقتی یکی از اون جوونا زیادی داشت سر و صدا راه مینداخت، مایک هنوز هم سعی میکرد باهاش بحث کنه و براش دلیل بیاره. بهش گفت: «چیه اینقدر دادوبیداد میکنی؟ خب داری توی میراث هنریمون سهیم میشی.» دست آخر، یارو خیلی قاطی کرده بود. باید براش سیمان مخصوص درست میکردن که سریع بگیره و خیلی تند سفت شه یعنی میتونست تا یارو خپله کارش تموم شد، نتیجه رو بلافاصله ببینه. تو هوبوکن، معمولا یارو رو میچپونن تو سیمان پخته شده، یارو میخ میشه به بشکه، بعد هم میندازنش تو آب، همین دیگه. ولی مایک یه چیز دیگه بود، منحصربهفرد. میخواست یه لایه نازک سیمان پاشیده بشه رو جوون، طوری که خوب همهجاش بچسبه، واسه اینکه هم حالت صورتش رو بشه خوب دید، هم همه جای بدنش رو، عینهو مجسمه. آدما، همونجور که براتون تعریف کردم، یه کم موقع کار به خودشون میپیچیدن و واسه همین بعضی موقعها چیزایی که از آب درمیاومد، مضحک و خندهدار میشد ولی بیشتر وقتا یه دستشون رو قلبشون بود و دهنشون هم باز؛ چون داشتن نطق میکردن و قسم میخوردن که ابدا دنبال پوززنی تو اتحادیه نبودن و برای صنف فقط عملگی میکردن و مثل گوسفند بیگناه بودن و این قضیه واقعا حوصله مایک رو سر میبرد، آخه همهشون همون قیافهرو میگرفتن و حالتشون شبیه هم بود و وقتی تو سیمان غرق میشدن، همهشون عینهو همدیگه بودن. مایک فهمید این جوری نمیشه و بهمون گفت: «اینا کثیفکاریه». ماها فقط میخواستیم خیلی زود یارو رو بندازیم تو بشکه، بشکه رو تو آب و دیگه هم بهش فکر نکنیم. خطر بزرگی تهدیدمون نمیکرد: آدمای کنفدراسیون خوب حواسشون به باراندازها بود. پلیس هم هیچ وقت تو کار اونا فضولی نمیکرد. کارای داخلی اتحادیه به پلیس ربطی نداشت. ولی کسی از خپله خوشش نمیاومد؛ یارویی که کلا از نوک پا تا فرق سرش پوشیده بود از سیمان و همونطور که سفید سفید بود و داشت سفت میشد، داد و بیداد میکرد و از سوراخ سیاه دهنش هنوز صدا بیرون میزد. واقعا دل و جرات میخواد. بعضی وقتا مایک یه چکش دستش میگرفت با یه مُغار و با دقت روی جزئیات کار میکرد. بیگبیل شوگر رو که خیلی خوب یادمه: یونانیزبون بود و اهل سانفرانسیسکو و میخواست ساحل غربی رو مستقل نگه داره و به هیچوجه هم تن به وابستگی نداد، ضربهای که لو دیبیک یه سال قبلتر به باراندازی شیکاگو زد و همه میدونیم چی شد. تنها فرقش با لو این بود که بیگ شوگر خیلی قدرت داشت، سرکردههای محلی همه روش حساب میکردن و یه جورایی تکیهگاهشون بود. فقط زیادی سوءظن داشت. حتا میشه گفت وحشتناک بود سوءظنش. قطعا نمیخواست بین کارگرا تفرقه بندازه. اون ساخته شده بود واسه اتحادیه کارگرا؛ همین و بس. ولی حواسش حسابی به خیر و صلاح خودش هم بود. وقتی میخواست بیاد درباره اوضاع و احوال و کار با مایک اختلاط کنه، چند تا گروگان خواست: براش برادر مایک رو فرستادن که متهم بود با محافل سیاسی رابطه داره، با دو تا از رهبرای صنف. اومد هوبوکن. همه که جمع شدن، خیلی زود میشد فهمید مایک اصلا حال نمیکنه با این بحث. نگاهش به بیگ بیل شوگر بود و خودش تو فکر. یه کلمه هم نمیشنید. باید بهتون بگم که یونانیه طور خندهداری خوشقد و هیکل بود: یه متر و و نود با پک و پوز زشت و داهاتی که حال دخترا رو به هم میزد. چیزی که باعث شد این اسم رو بذارن روش. به هر حال هفت ساعت پشت هم این جر و بحث طول کشید. بحث اتحاد کارگری مطرح شد و لزوم درگیری با اونایی که میخواستن تشکیلات رو دور بزنن و سوسیالدموکراتها که دغدغهشون فقط منافع شغلی نبود و بیشتر دنبال این بودن که وسط معرکه یه برچسب سیاسی هم بزنن به جنبش و تمام این مدت مایک چشم از چشمای بیگ بیل شوگر برنمیداشت. تنفس جلسه که اعلام شد، اومد یه جا من رو گیر آورد و خیلی راحت گفت: «خب، جروبحث با این حرومزادهها به هیچ جا نمیرسه، بریم.» اومدم دهنم رو باز کنم و پای برادرش و دو تا گروگان دیگه رو بکشم وسط که خیلی زود فهمیدم فایده نداره، مایک خودش میدونه داره چی کار میکنه، بعد هم، راستش منافع ارشد اتحادیه دیگه خودش جای بحث داشت. جلسه و جر و بحث رو واسه حفظ ظاهر هم که شده ادامه دادیم و بعد از اینکه کارمون تموم شد، وقتی بیگ بیل شوگر از انبار اومد بیرون، همه ریختیم سر خودش و وکیلش و دوتا نماینده کارگرای اوکلند. شبش خود مایک اومد بالاسر کار و وقتی سیمان سرتاپای یونانیه رو پوشوند، عوض انداختنش تو هادسون، یه لحظه فکر کرد و بعدش گفت: «یه وری بذارینش. باید سفت شه. دستکم سه روزی وقت میخواد.» بیگ بیل شوگر رو ول کردیم تو انبار، یه سرباز هم گذاشتیم بالا سرش مواظب باشه، سه روز بعدش برگشتیم. مایک درست و حسابی امتحانش کرد، دست کشید به سیمان، باز یه کم دیگه روش کار کرد؛ یه ضربه چکش اینور و مغار اونور و بعدش انگار راضی شد. صاف وایستاد، باز یه کم نگاش کرد و بعد گفت: «خب، بذارینش تو ماشینم.» اول منظورش رو نفهمیدیم. باز گفت: «بذارینش تو ماشینم. کنار راننده.» همه همدیگه رو نگاه کردیم، اما کسی واسه جر و بحث با مایک پا پیش نذاشت. بیگ بیل شوگر رو بردیم گذاشتیم تو کادیلاک، کنار راننده جاش رو سفت کردیم، همه سوار ماشین شدیم و منتظر وایسادیم. مایک گفت: «بریم خونه.» خلاصه رسیدیم خیابون پارک، دم خونه نگه داشتیم ماشینرو. بیگ بیل شوگر رو از اتول بیرون آوردیم، دربون کلاش رو گرفت تو دستش و بهمون یه لبخند حواله داد. خیلی باادب گفت: «چه مجسمه زیبایی گرفتین آقای سارفاتی. دستکم شبیه چیزاییه که آدم دور و برش میبینه، نه مثل این خرت و پرتای مدرن که سه تا سر دارن و هفت تا دست.
مایک با خنده گفت: «آره. سبکش کلاسیکه. دقیقترش اینه که یونانیه.» بیگ بیل شوگر رو گذاشتیم تو آسانسور، رفتیم بالا، مایک درو باز کرد، رفتیم تو، نگاه کردیم به رییس، بهمون دستور داد: «تو پذیرایی.» رفتیم تو پذیرایی، بیگ بیل شوگر رو تکیه دادیم به یکی از دیوارا و منتظر موندیم. مایک دیوارا رو خوب ورانداز کرد، رفت تو فکر و بعد دستش رو دراز کرد یهور و گفت: «اونجا. روی شومینه.» اولش نگرفتیم چی میگه، ولی مایک رفت تابلویی رو که اونجا بود برداشت، یه چیز گنده که نشون میداد چند تا دزد دارن حمله میکنن به یه کالسکه. خلاصه، با خودمون گفتیم جای جر و بحث نیست دیگه. بعد بیگ بیل شوگر رو گذاشتیم روی شومینه و ولش کردیم همون جا. با مایک که هستی، نباید دست و پا بزنی تا سر از کاراش دربیاری. ولی بعدش بین خودمون کلی حرف رد و بدل شد برای اینکه بفهمیم چرا مایک اونقدر دلش میخواست بیگ بیل شوگر رو بذاره روی شومینهش، رو دیوار پذیراییش. هر کی واسه خودش یه نظر میداد، ولی الان میگم قضیه چی بوده. معلومه دیگه. این قضیه پیروزی بزرگی بوده واسه اتحادیه. بیگ بیل شوگر آدم خطرناکی بود، انجمن کارگرای جبهه دریایی نجات پیدا کرده بود و به نظر اسپاتس مارکوویتس مایک میخواست بیگ بیل شوگر رو مثل یه غنیمت روی دیوارش نگه داره تا هربار میبیندش یاد این پیروزی بیفته. به هر حال سالهای سال اون رو روی شومینهش نگه داشت تا وقتی به خاطر فرار از مالیات محکوم شد و قبل از اینکه تبعیدش کنن، تو زندان حسابش رو رسیدن. آره دیگه، تموم چیزی که تونستن علیهش جور کنن، همین بود؛ ضربهای که اتحادیههای سیاسی بهش زدن. اون موقع بود که مجسمه رو داد به موزه فولکلور آمریکایی تو بروکلین. هنوز هم همون جاست. باید گفت مایک هزینه این کارش رو داد؛ جنازه برادرش رو توی یه سطل آشغال روی اسکلههای اوکلند پیدا کردن. آخه مایک اهل چک و چونه نبود، اون هم وقتی پای منفعت اتحادیه وسط کشیده میشد. اتحادیه کارگری رو خودش تنهایی تو باراندازها راه انداخته بود؛ اما خب این کارش باعث نشد بتونه پاسپورت آمریکایی داشته باشه یا بعد از آزادی از زندان به ایتالیا تبعید نشه، مثل اون یارو لاکی لوچیانو. هفت سالی میشه. خب دیگه دوستان، این هم از مردی که قراره تا کمتر از یه ساعت دیگه ببینینش: یه قهرمان. آره، یه قهرمان، کلمه دیگهای نمیشه براش پیدا کرد.»
ما سه نفر بودیم: شیمی کونیتس؛ محافظ کارلوس که غیر از شغلهای مربوط به ساختن بدن، تنها کارش شلیک بود؛ پنج روز در هفته، با کُلتش. شیوه زندگیاش در همین خلاصه میشد: وقتهایی که در حال شلیک نبود، منتظر بود. دقیقا نمیدانم منتظر چه. شاید منتظر روز ترور لیبی بود که مجبور شدند جنازهاش را با سه گلوله در پشتش جمع کنند. سوئیفتی زاوراکوس، مردی ریزنقش با موهای خاکستری که صورتش نوعی نمایشگاه دائمی تیکهای عصبی بود با تنوعی خارقالعاده. زاوراکوس؛ وکیل- مشاور ما یا یک دایرهالمعارف زنده تمام و کمال از تاریخ اتحادیهها: اسم همه پیشکسوتها را با جزئیاتشان حفظ بود، از تعداد معاملهها و اقداماتشان گرفته تا کالیبر اسلحههایی که استفاده میکردند. درباره خودم هم باید بگویم هاروارد درس خوانده بودم، سالهای سال را در دانشکدههای بزرگ «روابطعمومی» گذرانده و حالا آمده بودم آنجا بیشتر به خاطر مراقبت از اوضاع و توضیح دلایل کاری سفرمان. باید سعی میکردم تا حد امکان تصویر نامناسبی را که از ما توی ذهنها نقش بسته و سر زبانها افتاده بود تغییر دهم؛ تصویری مرتبط با خاستگاههای اجتماعیمان که اغلب سادهتر و کماهمیتتر از رهبرانمان بود؛ تصویری از کمتوجهی مقاماتمان به راه و رسم مبارزه در بحبوحه درگیریهای همیشگی، در عین چشم داشتن به تبلیغات فریبنده اتحادیهها که عناصر مخرب کاملا درونشان نفوذ کرده بود. به دو دلیل داشتیم میرفتیم سارفاتی را در رم ببینیم: فساد دستگاه قضایی باعث شده بود حکم تبعیدش در دادگاه نهایی شکسته شود، جنبش کارگری هم به نقطه عطفی سرنوشتساز در طول تاریخ فعالیتش رسیده بود، چراکه اتحادیه ما قصد داشت با تمام شرکتهای حملونقل رقابت کند: کامیوندارها، خطوط هوایی، دریایی و خط آهن. لقمه بزرگی برداشته بودیم. اتحادیههای وابسته به جناحهای سیاسی، مخالف تلاش ما بودند و تمام سعیشان را میکردند تا نگذارند از بندر خارج شویم: کار واقعا داشت به جاهای باریک کشیده میشد. باید سرکردهای پیدا میکردیم که هم در جنگ و درگیری کارش درست باشد، هم وقتی اسمش به گوش سربازان ما میخورد، خودش ضمانتی باشد برای پیروزی. آن آدم کسی نبود جز مایک سارفاتی. او اولین کسی بود که احتمالا از روی غریزهاش فهمید نظام سنتی سرمایهداری آمریکا دارد نفسهای آخرش را میکشد و دیگر این کارفرمایان نیستند که منبع حقیقی ثروت و قدرت به حساب میآیند، بلکه صنف کارگر است. مایک با هوش سرشارش فهمید تاریخ مصرف فعالیت صنفی، آن هم به گونه شیکاگو، گذشته و حمایت از کارگران به مراتب به صرفهتر است تا رفتاری که پیشکسوتهایی مثل باگز موران، لو بوچالتر یا فرانکی کاستلو تا آن زمان به جماعت تاجر تحمیل کرده بودند. او تا جایی پیش رفت که با وجود مخالفت به سرعت سرکوب شده اعضای درجه چندم محافظهکار اتحادیه که قادر نبودند خودشان را با موقعیت تاریخی جدید صنف تطبیق دهند، کاملا از قاچاق مواد، فساد و دیگر دم و دستگاه پول درآوردن دل برید تا تمام تلاشش را وقف طبقه کارگر کند. کارفرماهای اسم و رسمدار و قدرقدرتهای صنفی موفق شده بودند با تبعیدش بهطور موقت جلوی فعالیت او را بگیرند، حالا قرار بود با خبر بازگشتش به خط مقدم درگیریهای صنفی به نفع جناح کارگری، ترس بیفتد توی دل مقامات رقیبمان.
غروب نشده بود که رسیدیم رم. توی فرودگاه یک کادیلاک منتظرمان بود با رانندهای که با لباس فرم پشت فرمان نشسته بود و یک منشی ایتالیایی جا افتاده که وقتی از مایک حرف میزد، صداش برانگیخته میشد و میلرزید. آقای سارفاتی کلی عذرخواهی کرده بود که نتوانسته کارش را ول کند. او بیاندازه کار میکرد. داشت برای سفر به نیویورک آماده میشد. گویا شش هفتهای میشده که از ویلاش بیرون نیامده… کارلوس با حرکت سریع سرش تایید کرد و گفت: «تا حالاش که احتیاطی در کار نبوده دستکم ازش خوب محافظت میشد که؟»
منشی خاطرجمعش کرد.«اوه! حتما من خودم تمام شب رو تا صبح حواسم هست که کسی مزاحمش نشه. خودش که فکر میکنه به موقع آماده بشه، اما خب نیویورک خیلی بهش فشار میآره که سریع برگرده. برای همین مجبوره عجله کنه. طبیعیه که این قضیه اتفاق بزرگی تو زندگیش به حساب میآد. ولی از دیدن شما هم خیلی خوشحاله. زیاد از شماها برام حرف زده. اگه درست فهمیده باشم، با شماها تو دورهای آشنا شده که هنوز رو هنرهای تجسمی کار میکرده. بله، آقای سارفاتی خیلی دوست داره از شروع کارای هنریش حرف بزنه.»
منشی افتاده بود به وراجی.
«گویا یکی از آثارش رو تو موزه فولکلور آمریکایی بروکلین گذاشتهن واسه نمایش. یه مجسمه به اسم بیگ بیل شوگر…»
کارلوس همان لحظه سیگار بعدی را برداشت. صورت سوئیفتی زاوراکوس با بروز سلسلهتیکهای عصبی وحشتناکی به هم ریخت. قیافه خود من هم داشت ناجور میشد. فقط شیمی کونیتس بود که کوچکترین احساسی از خودش بروز نداد. دریغ از کمترین ابراز وجودی برای جلب توجه به حضورش. همیشه آنقدر حضورش احساس نمیشد که دیگر اصلا به چشم نمیآمد. کارلوس پرسید: «درباره اون هم حرف زده باهاتون؟»
خالهزنک با لبخندی کشدار با خوشحالی فریاد کشید: «اوه! البته که حرف زده بیشتر وقتا کارای اولش رو مسخره میکنه. راستش رو بخواین هیچ وقت زیرشون نمیزنه. حتی یه جورایی باهاشون حال میکنه. بهم میگه: «کنتسا» و همیشه کنتسا صدا میکنه. دقیق نمیدونم واسه چی میگه کنتسا «اون اولا که تازه شروع کرده بودم خیلی از نمادگرایی خوشم میاومد. یه جور هنر اصیل آمریکایی مثل گراندما مخوز خیلی ساده تو این مایهها شاید بشه گفت بیگ بیل شوگر بهترین اثر من تو این ژانر بود؛ یه نمونه خوشفرم از اون چیزی که اینجا بهش میگن آمریکانا. یه یارو که دولا شده و دستش رو گذاشته رو شیکمش، درست جایی که گویا داشتن بهش آب دهن مینداختن، با کلاهی که دیگه داره لیز میخوره رو چشما. ولی خب خیلی هم کار خوبی از آب درنیومد. قطعا هنوز جای کار داشتم؛ خیلی زحمت کشیدم تا بتونم خودم رو پیدا کنم. اگه یه وقت گذرتون افتاد بروکلین، باید هر جور شده برین ببینینش. اون وقته که میفهمین از همون موقع کارم درست بوده. «ولی به نظرم شما بهتر از من با آثار آقای سارفاتی آشنایی دارین…»
کارلوس که بعد از آن غافلگیری به حالت عادیاش برگشته بود، بادی توی غبغبش انداخت و گفت: «بله خانوم. ما خیلی خوب با کارای مایک آشنا هستیم و مطمئنیم هنوز هم میتونه آثار مهمتری خلق کنه. اجازه بدین خدمتتون عرض کنم که شما دارین برای مرد بزرگی کار میکنین، برای یه آمریکایی شریف که تمام کارگرها بیصبرانه منتظر برگشتنش نشستهن؛ مردی که آوازه شهرتش یه روز در همه جای جهان میپیچه…»
منشی فریاد کشید: «اوه! البته که هیچ شکی درش نیست! تا همین الانش آلتو تو میلان یه مقاله دربارهش نوشته پر از تعریف و تمجید. میتونم بهتون اطمینان بدم که اون توی این دو سال فقط و فقط کار کرده و الان حس میکنه کاملا برای بازگشت به ایالات متحده آماده است.»
کارلوس تکان مختصری به سرش داد و ساکت ماند. اصلا راحت نبود فهمیدن اینکه چشمهای سوئیفتی زاوراکوس، با آن همه تیک، دقیقا دارند چه میکنند. ولی حس میکردم دارد با نگرانی نگاهم میکند. باید بگویم اصلا خیالم راحت نبود. یک جای کار میلنگید. انگار پای سوءتفاهم در میان بود. به چیزی که معلوم نبود چیست، مشکوک بودم. پیشاپیش حس میکردم قرار است اتفاقی بیفتد و این حس کمکم داشت تبدیل به دلهره میشد.
کادیلاک با سرعت تمام از میان روستاهای رمی که پلهای آبگذر رو به ویرانی و درختان سروشان به چشم میآمد، رد میشد. کمی بعد اتومبیل فرو رفت توی یک پارک، لحظهای در راهرویی از گلهای خرزهره حرکت کرد و ایستاد روبهروی ویلایی که به نظر میرسد کاملا از شیشه ساخته شده، ساختمانی بود عجیب و ناموزون مثل یک جور مثلث کج و معوج. به شخصه چندباری رفته بودم بازدید موزه هنر مدرن نیویورک، ولی باید اعتراف کنم وقتی وارد شدم، جا خوردم: تصور اینکه یکی از بزرگترین مبارزههای صنفی آمریکا آنجا زندگی میکند، سخت بود. توی تمام عکسهایی که از مایک سارفاتی دیده بودم، ایستاده بود روی اسکله هوبوکن، با پسزمینهای مردانه پر از جرثقیل، زنجیر، بلدوزر، غلتک و خنجرهای فولادی که با ذاتش جور بودند. حالا سر درآورده بودم از یک جور اتاق شیشهای، لابهلای اسباب و اثاثیهای با شکلهایی پیچواپیچ که انگار از یک کابوس بیرون آمده بودند زیر سقفی درخشان که نورهاش بیوقفه رنگ عوض میکردند و ازش اشیای فلزی بسیاری آویزان بود که میچرخیدند و مدام تکان میخوردند کنار بلوکهایی سیمانی که میلهها، لولهها و تیغههایی فولادی ازشان بیرون زده بود و انبوه تهدیدآمیزشان را در هر گوشه و کناری به رخ میکشیدند با تابلوهایی روی دیوارها که پرتتان میکرد سمت لکههای رنگ غمبار و خطهایی درهم مثل انبوه مار که به سرتان میانداخت فریاد بکشید؛ البته که من سرآخر فقط حدس میزدم تابلو باشند، چون قاب داشتند. برگشتم سمت کارلوس. دهانش باز مانده بود، چشمها از حدقه درآمده، کلاه پس رفته. مطمئنم ترسیده بود. درباره سوئیفتی زاوراکوس هم باید بگویم احتمالا آنقدر جا خورده بود که دیگر تیک نمیزد، صورتش از بهت خشک شده بود و خطوط چهرهاش را میشد کاملا از هم تشخیص داد: حس میکردم اولین بار است میبینمش. حتا شیمی کونیتس هم از آن حالت بیحس و حال درآمده بود و دست به جیب، داشت همه گوشه کنارها را ورانداز میکرد، انگار منتظر بود از بالا بهش شلیک کنند.
کارلوس فریاد کشید: «این دیگه چیه؟»
داشت با انگشت یکجور هشتپای رنگارنگ را نشان میداد که انگار بازوهاش را از هم باز کرده بود برای خفه کردن ما.
صدایی گفت: «یه مبل مارک بوتزونی.»
مایک سارفاتی توی درگاهی ایستاده بود. سی سال تاریخ بندر نیویورک، درگیریهای بیرحمانه جبهه دریایی، تبدیل شدن اتحادیه ما به یکی از ابرقدرتها و یکی از بهترین سازماندهیهای جنبش کارگری که دیگر داشت موفق میشد به نجات کامل کارگر آمریکایی از نفوذ هرگونه ایدئولوژی و سیاست برای دفاع از مصلحتها و منافع حرفهایشان، مثل فیلم از جلو چشمهام رد شد….
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد