10 - 12 - 2019
مُخَنَث خبیث
همان روز که ماشین لباسشویی بنده مفقود شد این واقعه را پیشبینی کرده بودم. درست است که روزهای اول این محله آرام بود و تمام همسایگان مفاد آرامش را رعایت میکردند، اما بالاخره چهار پیراهن بیشتر پاره کردهام و خیز و افتها و سرد و گرم روزگار را چشیدهام، به این موی سفید من اعتماد کنید. نمیخواهم اصرار کنم اما همان روز که ماشین لباسشویی من در گوشه پارکینگ شماره ۳ گم شد حدس زدم که روزی چنین اتفاقی خواهد افتاد. با جناب منوچهری مدیر ساختمان هم که صحبت کردم ابراز نگرانی کرد اما همتی از خودش نشان نداد. آن چانه بلند و لاغرش را هی میخاراند و پس از صحبتهای من با مکثی کوتاه میگفت «متوجهم». صورت لاغری دارد، گونهها و دماغش ورآمده و بزرگتر نشان میدهند؛ «بنده در اداره دارایی هم این مشکل را دارم، پروندههای زیادی در جابهجایی گم میشود تذکر هم دادیم اما افاقه نکرده، ولی ماشین لباسشویی تو به چه درد میخورد آخر، آن هم که قدیمی بود». حرف یاوه میزند آقا یاوه. اینکه مدتی لوازم خانهام را گوشه پارکینگ بگذارم که اشکالی ندارد، راستش در این آپارتمان فندقی جای چندانی ندارم، گفتم مدتی آنجا بماند تا جایی برایش پیدا کنم. او هم کاری بلد نیست جز نصیحت کردن، انگار نه انگار که از او بزرگترم. همسن او که بودم ارادهام کوه را مثل پنبه نرم میکرد، مگر به همین راحتی مسالهای را از سر میگذراندم؟ حال مرا نصیحت میکند؛ اصلا این محله اُس و اساسی ندارد آقا، کار جهان که اینگونه نیست، هر معلولی علتی دارد دیگر. منوچهری قول پیگیری داد اما چشمم آب نمیخورد و خبری نشد که نشد. دیشب تلفن را برداشتم و خانهاش را گرفتم، کسی جواب نداد. پا شدم، اینهال را دوری زدم و فکری کردم و نشستم و باز گرفتمش. جواب داد، پرسیدم چه شد منوچهری؟
«اهالی ساختمان چیزی ندیدهاند، آن سیگارفروش سر کوچه هم کسی را ندیده که چیزی بار کند.»
– «خب اینجوری که نمیشود منوچهری، امروز ماشین لباسشویی من گم میشود فردا موتور تو.»
مکثی کرد و گفت: «صدبار به همسایهها گفتم از بستن در ساختمان مطمئن شوید، خودت میدانی دیگر این محله شلوغ است، آدم زیاد رفت و آمد میکند. شاید در باز بوده چنتا از خدا بیخبر هم وسیلهات را برداشتند و بار کردند و گریختند. صبحها هم که همه سر کار هستند.»
– «چرا مهمل میبافی منوچهری؟ وسط روز روشن؟ خودت میگویی شلوغ است. در رفت و آمد که نمیتوان چیزی دزدید، بالاخره کسی متوجه میشد. همینطور بزنند بار وانت و بروند؟ عجب! اگر اینجوری بود حتما یکی مچشان را میگرفت.»
جواب داد دلت خوش است، چه میگویی. راستش بیراه هم نمیگفت. پرسید فرضیه خودت چیست؟
من همانجا گفتمش که کار همان نظافتچی گوژپشت است. چندباری آمد و گفت این ماشین لباسشویی را میفروشی که گفتم نه. چشمش دنبالش بود. نوکر که آبرو سرش نمیشود، آقای خدابیامرزم همیشه این را میگفت که به نوکرجماعت اعتماد نکن آن هم این گوژپشت مخنث که خباثت از سر و رویش میبارد، کس و کاری هم که ندارد. منوچهری مخالف بود اما گفت که باهاش صحبت میکند.
امروز صبح هم هنوز خورشید بالا نیامده دوچرخه نوه همین عشرتخانم را بردند. این بچه با همین دوچرخه میرفت مدرسه و میآمد. آخر یک معلم بازنشسته از کجا بیاورد پول سرویس بدهد؟ آن هم با این وضع. صبح آمده برود مدرسه که دیده جا تره و بچه نیست. همان صبح جلوی موتور منوچهری را گرفتم و گفتم ماشین لباسشویی مرا بردند، دوچرخه این بینوا را هم بردند، موتور تو را هم میبرند. عرق به پیشانیاش نشست. گفت شب که برگشت زنگ میزند و جلسهای میگذاریم. امروز زنگ زدم اداره گفتم نمیآیم، از صبح وسط کوچه ایستادم و زاغ کوچه را چوب زدم. دزدها را پیدا نکردم اما چیزهایی دیدم که جالب است. راستی فراموش کردم، جسارت بنده را ببخشید. نعمتی هستم کارشناس رسمی اداره تعزیرات. سه ماه دیگر بازنشسته میشوم. ۳۰ سال خدمت صادقانه و بیشائبه آقا. مو را از ماست میکشم بیرون. تنها زندگی میکنم و در مورد زن و بچههای گوربهگوری هم سوال نپرسید لطفا.
شکام به همان نظافتچی است. کلید ندارد که دارد. چشمش دنبال مال نبود که بود. کس و کاری هم که ندارد. هروقت میبینمش سرش را انداخته پایین و آن قوز زشت پشت کمرش را داده بالا و تی میکشد. هر وقت هم که مرا میبیند سرش را بالا میگیرد و دستی روی پیشانیاش میکشد و با همان دست خیس عرق دست میدهد. مردک لابالی. این خانه روبهرویی را میبینی؟ خانه جناب مظلومی است. به گمانم رفتهاند پیش پسرشان، کاناداست. مامور انتظامی بازنشسته است. اگر بود به جای منوچهری به او میگفتم و قال قضیه را میکندم. این وسط شازده ما هم سیخ کرده بود که میخواهم بروم خارجه. نمیدانم این زنگوله پای تابوت چه بود. هنوز سربازی نرفته عزم فرنگ کرد. چه بگویم. از صبح که آنجا ایستادم اتفاق خاصی نیفتاد که دیدم منوچهری میآید. لگن خاصرهاش را گرفته و تند و تند لنگ میزند.
-«چه شده منوچهری؟»
«همین سر کوچه آمدم سیگار بگیرم که موتورم را بردند.»
-«جلالخالق، به این سرعت؟»
«دو قدم فاصله داشتم نعمتی. سوار شد و رفت. کاش آن سوئیچ را چرخانده بودم. آمدم بگیرمش که نمیدانم چه شد پخش زمین شدم.»
-«حالا این وقت ظهر اینجا چه میکنی؟»
انگار که تازه به خود آمده باشد به من نگاه کرد؛ «از صبح که گفتی دوچرخه را هم بردند هول کردم. نعمتی من بدون این موتور چه کنم آخر؟ جواب آن شکمهای گرسنه بالا را چه بدهم. درسته قورتم میدهند. آنقدر بهش فکر کردم که بردنش.»
میگوید آمده خانه که بگذاردش در پارکینگ که خیالش راحت باشد. چه بگویم. این هم از بخت بد اوست، کلا آدم بدبختی است. این اواخر موهای سرش هم میریزد. جلوی سرش خالی شده. یک کله لاغر و مردنی و کچل. دستش را گرفتم که ببرمش بالا حالش جا بیاید. در را که باز کردیم همان خبیث جلویمان ظاهر شد. اشاره کردم که بیا اینجا. منوچهری دستی به پهلویم زد که مبادا چیزی بگویی نعمتی.
– «این ماشین لباسشویی و دوچرخه نوه عشرت خانم را تو ندیدی؟
با همان دست خیس دستم را فشرد؛ «چرا آقا! گذاشتمشان در انباری ته پارکینگ. ماشاءالله چقدرم هم سنگین بود این ماشین لباسشویی.»
نگاهی به منوچهری کردم؛ «خب چرا چیزی نگفتی؟»
«موش تمام حیاط و پارکینگ را برداشته، هر کدام یک گربه را درسته میبلعند. خواستم سوراخ سنبههای پارکینگ را سیمان کنم که دوچرخه و وسیله شما را گذاشتم تو انباری. یادم رفت ببخشید.»
منوچهری حالش کمکم بدتر میشد؛ «به عشرت خانم بگو مردک، از صبح جانش به لبش رسیده». منوچهری را بردم بالا و دادم تحویل عیالش، لابد تا الان هم گرفته خوابیده. گفتمتان، از این بشر آبی گرم نمیشود. گفتم که کار همان گوژپشت خبیث است اما قبول نکرد. حال خداراشکر که دزد نبرده وگرنه تمام کوچه را تجسس میکردم. هوا تازه تاریک شده، دستم هنوز روی کلید لامپ بود که تلفن زنگ خورد. حتما منوچهری است.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد