23 - 11 - 2017
میدل مارچ
مهمان روز: جورج الیوت
امروز صد و نود و هشتمین سالروز تولد ماریان ایوانس معروف به جورج الیوت، نویسنده سرشناس انگلیسی است که در سال ۱۸۱۹ متولد شد.
ماریان ایوانس نام مستعار مردانه جورج الیوت را برای خود انتخاب کرد تا اطمینان یابد آثارش مورد توجه جدی مخاطبان قرار میگیرند. اگرچه نویسندگان زن در آن زمان آزادانه نام اصلیشان را در آثار خود مینوشتند اما او میخواست تنها یک نویسنده داستانهای عاشقانه نباشد.
۲۲ روز از ماه نوامبر ۱۸۱۹ گذشته بود که ماریان از پدری نجار و بنا متولد شد. او فرزند سوم خانواده بود. اولین اثر ادبی مهم او در ۴۳ سالگی (۱۸۶۲) منتشر شد که ترجمه «زندگی مسیح (ع)»، اثر دیوید استرائوس بود. او یکی از برجستهترین نویسندگان عصر ویکتوریا است و آثارش که داستان آنها بیشتر در انگلستان به وقوع میپیوندند، بهخاطر دیدگاههای رئالیسم و روانشناختی شهرت دارند.
در سال ۱۸۶۴ آموس بورتون، اولین قسمت از داستانهای «صحنههای زندگی روحانی» را در مجله بلکوود منتشر کرد. اولین رمان کاملش در سال ۱۸۵۹ بهنام «آدام بید» بهچاپ رسید که مورد استقبال فراوان و البته کنجکاوی مردم قرار گرفت.
بعد از موفقیت رمان «آدام بید» تا ۱۵ سال بعد از آن به نوشتن رمانهای محبوب ادامه داد. در همان سال رمان «آسیاب رودخانه فلاس» را نوشت و آن را به همسرش جورج هنری لیوس تقدیم کرد. آخرین رمان جورج الیوت در سال ۱۸۷۳ بهنام «دانیل دروندا» منتشر شد.
این نویسنده روز ۲۲ دسامبر ۱۸۸۰ بعد از دو سال درگیری با بیماری کلیوی در ۶۱ سالگی درگذشت.
معروفترین رمان الیوت «میدلمارچ» (۱۸۷۲- ۱۸۷۱) است که نقطه عطفی در تاریخ رمان محسوب میشود. بعد از جین آستین، هیچ نویسندهای به اندازه الیوت در آثارش صریحا به بیان مشکلات اجتماعی و انتقادهای سیاسی نپرداخت. رمانهای «افسانه جوبال» و «فلیکس هالت افراطی» منحصرا آثار سیاسی او هستند. این نویسنده در عرصه تاریخ نیز دست بهقلم بود و رمان تاریخی «رومولا» را که در آن فلورانس قرن پانزدهم را به تصویر کشیده است، نوشت.
«دختر خانم، بیا اینجا»
مری به تخت پیرمرد رفت و دید که پیرمرد صندوقچه رویی را از لحاف بیرون کشیده است.
پیرمرد با چهره در هم کشیده گفت:
«گوش کن دختر خانم. ساعت ۳ نصف شب است و هوش و حواس من کاملا سر جایش است.»
آنگاه با حرکتی عصبی با دست چپ استخوانی خود شروع به بیرون ریختن محتویات صندوقچه رویی کرد.
با لحنی شتابزده گفت:
«دختر خانم، پولها را بردار، اسکناسها و سکههای طلا را، همه را بردار، همه مال تو»
سپس کوشید کلیدی را تا آنجا که امکان داشت به سمت مری دراز کند و مری چند گام به عقب برداشت.
«آقا من نه به کلیدتان دست میزنم و نه به پولهایتان، همهاش مال خودتان و بستگانتان، میخواهم به شما شربت بدهم آقا، لطفا دهانتان را باز کنید.»
پیرمرد دستش را روی تخت گذاشت و مری برای نخستین بار در زندگیاش مردی رادید که مانند کودکی مینگریست. با لحنی که تا حد امکان میکوشید مهربان باشد گفت: «آقا، لطفا پولهایتان را سر جایش بگذارید.»
اندکی بعد، پیرمرد نیرویی تازه گرفت و با لحنی مشتاقانه گفت: «پس برو فرد وینسی را صدا بزن، برو جوانک را به اتاق من بیاور.»دو ساعت بعد، آقای فدرستون از دنیا رفت.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد